چیزی که امروز به نام تئاتر لابراتوار(آزمایشگاه) مشهور است، در سال 1959 در لهستان به وسیله یرژی گروتفسکی(کارگردان 26 سالهایکه در آن زمان ناشناس بود) و لودویک فلاژن(یک منتقد جوان) تأسیس شد و گروتفسکی در اجراهای نخستینش مانند اورفه(ژان کوکتو) و قابیل(لرد بایرون) گروه کوچکی از بازیگران را گرد کرده و با همکاری آنها نخستین آزمایشهای خود را برای رسیدن به تئاتر متفاوت خود انجام داد تا اینکه در سال 1961 دو بازیگر مهم به گروه پیوستند: ریشارد چیشلاک و زبیگنیف تسینکوتیس.
دلائل اصلی تفاوت گروتفسکی با همعصرانش
گروتفسکی از چند جنبه با معاصرانش متفاوت است: نظرات او درباره بازیگری، امکانات صحنهای و همچنین ارتباط اجراگران با تماشاگران. نخست به نظرات او درباره بازیگر و امکانات صحنهای اشاره میکنیم و سپس به دیدگاه او درباره ارتباط با تماشاگر.
بیشک شهرت و اهمیت گروتفسکی را بیشتر باید در این نظر او پیگیری کرد که میگفت تئاتر بدون همه عناصر میتواند وجود داشته باشد ولی بدون بازیگر هرگز. او بیشتر عمر خود را بر سر این نهاد تا روشهایی را بیابد که با آنها میتوان بازیگری را تربیت کرد که با تمام وجود در اختیار هدف نمایش باشد. هدفی متافیزیکی و درونی که همگان نمیتوانند به آن برسند. اینگونه کمکم به این سمت هدایت شد که از دکور، گریم، نور و عناصر دیگر کمترین استفاده را نماید و نقش محوری را به بازیگر دهد.
تئاتر در زمانیکه گروتفسکی نخستین آزمایشهای خود را انجام میداد دارای چند جریان عمده بود. راینهارت، پیسکاتور،کریگ و آپیا با اهمیت دادن به تکنولوژیهای تصویری(فیلم، اسلاید، نور و دکور)، تئاتر را به رقیبی تکنولوژیک برای سینما تبدیلکرده بودند. برشت با تاکیدات مکرر خود بر دوری از احساس و برانگیختن قدرت تفکر و استدلال تماشاگران، ارزش احساسات انسانی و متافیزیکی در تئاتر را به چالشکشیده بود و تئوریهای استانیسلاوسکی توسط برشت، مهیرهولد و میخائیل چخوف(بازیگر-کارگردان) دچار اصلاحات و دگرگونیهایی شده بود. ابزوردیستها شکل نوینی از نمایشنامهنویسی و اجرا را معرفی کرده بودند و بعضی دیگر مانند لوکا رونکونی و گروه لیوینگ تئاتر اجراهای خیابانی، میدانی با تماشاگران بسیار انبوه را گسترش داده بودند.
در این میان، آنتونن آرتو نظریاتی را مطرح کرده بودکه برای آکادمیسینها عجیب و غریب بود. آرتو یکی ازکارکردها و اهداف بنیادی تئاتر را رساندن بازیگر- تماشاگر به نوعی وجد، شور و هیجان سرشار از احساسات و خشونت میدانست که معنای غایی کاتارسیس میتواند باشد.
گروتفسکی تحت تأثیر آرتو قرارگرفت و بعضی میگویند آنچه آرتو به شکل تئوری و نظریه ارائه داده بود گروتفسکی اجرا کرد. گروتفسکی تعداد زیاد تماشاگران را ارزشی فینفسه ندانست، عقلگرایی افراطی را در تئاتر خود وارد نکرد، ارزش تئاتر را در این دانست که هویت خود را نه در رقابت با سینما و تلویزیون بلکه در امکانات محیطی خود بجوید و بعضی عناصر تئاتری مانند دکور،گریم و نور را واجب ندانست و حتی تعریف عملی دیگری از آنها ارائه داد.
باربا و گروتفسکی
شاید مهمترین اتفاق در جریان کار تئاتر آزمایشگاهی(لابراتوا) گروتفسکی زمانی رخ داد که با همت شاگرد گروتفسکی(باربا) نظریهها و روشهای کاری گروتفسکی در کتابی به نام«به سوی تئاتر بیچیز» منتشر شد. این اثر در ظاهر شبیه به مانیفست آنتونن آرتو در کتاب تئاتر و همزادش مینمود. باربا در 1968 با مشارکت مالی کمپانی خودش - تئاتر اودین – کتاب«به سوی تئاتر بی چیز» گروتفسکی را تدوین و چاپ کرد.
یوجینو باربا(کارگردان و نظریهپرداز ایتالیایی) با تأثیر از نظریات و اجراهای گروتفسکی الگوهای نظری خود را درباره دراماتورژی و آموزش و تربیت اجراگر پدید آورده است. باربا طی سالهای 1960 تا 1964 در مقام دستیار کارگردان با گروتفسکی به همکاری پرداخت. یکی از چیزهایی که گروتفسکی و باربا را به هم مرتبط میسازد، وارد شدن انسانشناسی در تئاتر توسط این دو در تئاتر و پژوهشهای تئاتری است. خود باربا رابطه شاگردی با گروتفسکی را خویشاوند شدن مرید و مراد توصیف میکند. باربا در معرفی کار گروتفسکی در سطح بینالملل و تعریف رویکرد تئاتر آزمایشگاهی بسیار موفق عمل کرد که تاثیر آن در اجراهای خود وی نیز آشکار است. اجراهایی مانند"کاسپاریانا"، "خانه پدرم" و"قصر هوستبرو".
به زعم گروتفسکی طبق دیدگاهی غلط، یک بازیگر با کوله باری از تجربه میتواند مجموعهای از حقهها، ترفندها وکلکها را جعل کند. او میتواند برای هر نقش، چندتایی از این سلاحها را انتخاب کند تا جذابیت لازم را برای جلب نظر تماشاگر به دست آورد. این اسلحهخانه یا دکان تنها کلکسیونی است ازکلیشهها و به این ترتیب چنین بازیگری از مفهوم بازیگر خودنما جدا نیست. تفاوت میان بازیگر خودنما و بازیگر مقدس همان تفاوت بین کارکشتگی یک نااهل درباری و فرایند ماندگاریاست که از مهری حقیقی زاده میشود. بازیگری که خود را افشا میکند و درونیترین بخش وجود خود را – همان بخشی که از چشم دیگران پنهان است- قربانی میکند، باید بتواند با حرکت و صدا، انگیزشهای معلق در مرز رویا و واقعیت را ارائه دهد. باید بتواند زبان روانکاوانهای از حرکتها و صداها را پیریزی کندکه خاص خودش باشد.
دلمشغولی اصلی او در دوره اول، تربیت بازیگراست. برای این کار منابع گوناگونی از استانیسلاوسکی، مهیرهولد، واختانگف و دیگران را به فراوانی به کار گرفت. نظام او از بازیگر می خواست تا به طورکامل بر جسم، صدا و حتی روان خود تسلط یابد تا قادر باشد خود را کاملا با نیازهای نمایش تطبیق دهد. به نظر گروتفسکی بازیگر باید احساسی از شگفتی در بیننده برانگیزد زیرا قادر است بسی فراتر از انتظار و توان تماشاگر پیش برود.
تمرین مناسب به بازیگر این امکان را می دهد که صداهای شگفت انگیزی بیرون دهد و بنابراین از آن بهره برداری کند،گویی که از نقاط مختلف بدنش ایجاد میشود، از پس سر، از زیر جناق سینه، از شکم و جز آن. گروتفسکی این نواحی را پژواکگر مینامید. او در پی عرضه کردن روند روانی بازیگر است. به واسطه سالها پرورش و تمرینهای روزانه و تکنیک سخت جسمانی و توانایی صوتی، بازیگر را به چنان نقطه اعتلایی از آگاهی می رساندکه به هنگام نمایش چون در عالم خلسه میتواند کاملا آزاد باشد.
در کارگاه گروتفسکی، مسئله مسئله تسلیم است و بازیگر باید ژرفترین صمیمیت خود را با اعتماد به نفس تماما در میان بگذارد بدانسان که در عشق، خود را تسلیم میکند. بازیگری که به غورکردن در خود میپردازد سفری را آغاز میکند که جزئیاتش با واکنشهایگوناگون، صدا و رفتار او ثبت میشود و نوعی دعوت از تماشاگر را صورتبندی میکند.
از دید گروتفسکی تکنیک شخصی بازیگر، هسته تئاتر را تشکیل میدهد، برای او آموزش بازیگر به این معنا نیست که چیزی به او بیاموزند. بازیگران او سعی میکنند بر مقاومتهای ارگانیکشان در برابر این فرایند فائق آیند. از نظر زمانی میان انگیزش درونی و واکنش بیرونی فاصلهای نیست. یعنی انگیزش وکنش باید بر یکدیگر منطبق شوند. انگیزش وکنش رقیب یکدیگرند. یعنی بدن میسوزد و از میانه برمیخیزد و تماشاگر تنها رشتهای از این انگیزشهای مرئی شده را می بیند. به زبان تکنیکهای شکلی میتوانگفت که با ازدیاد یا تلنبارکردن نشانهها(مثل تمرینهای شکلی تئاتر شرق) به نتیجه نمیتوان رسید. بازیگران او بیشتر حذف میکنند، یعنی عناصر رفتار روزمره را کنار میگذارند.
بازیگران گروتفسکی اجازه نداشتند از دکور و تغییر لباس استفاده کنند تا نشان دهند که تغیرات در نقش و درون شخصیتها واقع میشوند. او از دکور و گریم به مفهوم سنتی آن استفاده نمیکرد، تنها اشیایی را در صحنه میگذاشت که در طول نمایش و منطبق با نیازهای نمایش به کاربرده میشد.
در نظر گروتفسکی برای یک شخص بازیگر متوسط، تئاتر قبل از هر چیز یعنی خودش و ارگانیسم شخصیاش. چنین بازیگر از خود راضی و بیشرمی به خود اجازه انجام کارهای مبتذل و پیش پاافتاده را میدهد که احتیاج به دانش خاصی هم ندارد، مثل راه رفتن، سیگارکشیدن، دست در جیب فروکردن و... . این حرکات از دید خود او هم معنایی ندارد، اما به خودی خودکافی است.
میتوان اینگونه تعبیرکردکه در روش اجرایی گروتفسکی، بازیگر کشیشی است که یک مناجات دراماتیک را میآفریند و در عین حال تماشاگر را به تجربه هدایت میکند. پس این جا یک عنصر تازه در تئاتر وجود دارد، یک تنش روانی بین بازیگر و تماشاگر. هدف تئاتر و به راستی همه هنرها این است که از حدود مرزهای هنر فراتر روند، محدودیتها را گسترش دهند، خلاءها را پرکنند و ما را به کمال برسانند. برای همین عمل است که بازیگر باید بیاموزد که نقشش را چنان به کار گیرد که گویی«چاقوی جراحی برای تشریح کردن خود» اوست.
گروتفسکی اجرای نمایش را کاملا از قید و بندهایی که ساختمان ایتالیایی و یونانی بر آن تحمیل میکرد رها کرد. در نظر او بازیگر دیگر فرد توهمآفرین یا مقلد در صحنه سنتی نیست. او دیگر شبیهسازی واقعگرایانه یا تصنع یک کنش نیست بلکه یک عمل است که بازیگر انجام میدهد و بخش اساسی آن را از اعماق وجود خود برمیگیرد و این عمل همانا پردهبرداری است. اگر برشت در این اندیشه بود که تماشاگر را به فکر وادارد هدف گروتفسکی آشفته کردن عمیق تماشاگر است و می خواهد تماشاگر را به فکر فرو برد؛ او با تماشاگری سر وکار دارد که دارای نیاز معنوی ناب باشد و بخواهد که از طریق رویارویی با نمایش خود را تجزیه و تحلیل کند. غرض از نزدیک کردن بازیگر و تماشاگر به هم کمک به وقوع تجزیه و تحلیل جمعی است. او اصرار دارد که از ابتدای کار روشن سازد که نه با هر بازیگری بلکه با بازیگر برگزیده سر و کار داریم.
چنان که گفتیم یکی از جنبههای نوآوری و الهامبخشی گروتفسکی در دنیای تئاتر نوع نگاه او به مسئله ارتباط با تماشاگر است.
تاریخ اوائل این قرن نشان میدهد که به عنوان و بهانه مشارکت دادن تماشاگر در نمایش، تماشاگران مورد توهین و دست درازی قرار گرفتهاند. ساعتها در تالار نمایش در انتظار نگه داشته شدند، برای تهیه بلیت زیر دست و پا له شدند، کفشها و لباسهایشان را از تنشان درآوردند. در طی اجرای آخرین پرده نمایشنامه هملت در سنترال پارک نیویورک روی صحنه پرتاب شدند، از آنان خواسته شد به شاه تیراندازی کنند، بدینسان شاید برکارگردانی نمایش تاثیرگذارند، اما در همه آن احوال تماشاگر میدانست که مورد استفاده و هم شاید سوء استفاده قرارگرفتهاست.
گروتفسکی، برخلاف دیگران، در هر یک از اجراهایش برای آزمایشگاه تئاتری لهستان به دقت مناسبات بین تماشاگر و بازیگر را با فضای صحنه خود در اختیار میگرفت. در مکاشفه بوسیله تصویر، هرگونه کوشش برای سازماندهی صحنه را کنار میگذاشت. بازیگران و تماشاگران بدون هر نشان ظاهری در سطحی برابر وارد اتاق خالی میشدند که محل نمایش بود.
در تئاتر بیچیز، واکنش تماشاگر به معنای دستههای گل و کف زدنهای بیپایان نیست، بلکه سکوت غریبی است که در آن شیفتگی بسیار، با کمی خشم و حتی دلزدگی درهم آمیخته است. تماشاگر گروتفسکی تماشاگری خاص است نه هر تماشاگری و این مسئله را باید از همان ابتدا روشن کرد. استاد دانشگاهی که برای همیشه شکل گرفته و به«قالب خشک و وحشتناک یک جسد» درآمده، عاجز از درک این روال است. خاستگاه اجتماعی، وضع مالی و حتی تحصیلات، در تعیین نخبگان تماشاگر نقشی ندارد. کارگری که دبیرستان هم نرفته میتواند این فرآیند خلاق جستوجوی خویش را زندگی کند. البته میان بازیگر و تماشاگر پیشاپیش باید چیز مشترکی وجود داشته باشد تا تماشاگر در رویارویی با بازیگر با میل و رغبت دست به تحلیل خودش بزند.
گروتفسکی در آیینه اجراهایش
با دعوت مسئولین تئاتر پاریس در 1966، "همیشه شاهزاده" در تئاتر ملتها در پاریس به نمایش در آمد.گر چه گروتفسکی اصرار داشت تماشاگران محدود باشند و عده کمی آن را دیدند ولی این اجرا شهرت جهانی پیدا کرد.
همیشه شاهزاده نمونه کاملی از سبک و نظریات عملی گروتفسکی بود. صحنه طوری طراحی شده بود که گویی تماشاگران از بالای اتاقی به طور پنهانی به شکنجه کسی مینگرند. گروتفسکی در این اجرا از دکور، گریم و نور، کمترین بهره را برد و سبک خود را تا اندازه زیادی به جهانیان معرفی کرد.
در این اجرا نقش شاهزاده را ریچارد چیشلاک بازی میکرد. میگویند چیشلاک طوری در نقش فرو رفته و به زبان گروتفسکی خود را در معرض دید تماشاگران قربانی میکرد که بدون اصابت شلاق بر پشت او بدنش سرخ میشد. چیشلاک را بعضی نابغه بازیگری قرن بیستم نامیدهاند و بعضی هم او را نابغه بازیگری تاریخ نامیدهاند. چیشلاک تنها کسی بود که توانست نظریات گروتفسکی را عملاً به اجرا گذاشته و به نمایش نهد. او از بدنی منعطف، بیانی قدرتمند و درک بازیگری بالایی برخوردار بود و نقش را نه به گونهای بازیگرانه، بلکه مانند زندگی انجام میداد. مجموعه احساسات و حرکات او بر هر تماشاگری تأثیری عمیق مینهاد و تأثیر به جا مانده، تا مدتها در تماشاگر باقی میماند.
چندی بعد پیتر بروک کمپانی رویال شکسپیر را واداشت تا گروتفسکی را به همکاری دعوت کند چون معتقد بود گروتفسکی هر یک از بازیگران را دچار شگفتی کرده و «شگفتی رویاروکردن خود با منابع گسترده و دست نخورده خودشان» را رقم زده است.
گروتفسکی در اجرای اکروپولیس، یکی از نمایشنامههای ویسپیانسکی، شاعر و نمایشنامهنویس معروف لهستانی را مبنای کار خود قرار داد و آن را با تجربیات لهستان طی جنگ جهانی دوم مرتبط ساخت. در این اجرا بازیگران فضای تیره کورههای آدمسوزی را خودشان با مجموعهای از لولههای بخاری و سیمهایی که در صحنه افتاده بودند، در طول اجرا ساختند.
پیتر چارلستون منتقد تئاتر درباره این اجرا گفته است: «بازیگران اسباب و وسایل صحنه را نه طبیعتگرایانه بلکه با خودجوشی خیال پرورانه یک کودک و پختگی یک بازیگر کار کشته به کار میبرند. بدینسان کف صحنه میتواند دریا شود، یک میز قایق شود و نردههای پشت صندلی تبدیل به سلول زندان گردد.»
اگرچه این اجرا مربوط به اوایل کار گروتفسکی میشود ولی عناصر بسیار زیادی از اجرایی نمونه را در خود دارد که میتوان ردپای گروتفسکی را در همه جای آن دید. بیشتر نمایش با فعالیت و حرکت بازیگران ساخته میشود و دکور و لباس در کمترین حد خود مورد استفاده قرار گرفتهاند. ژستهای بازیگران، وظیفه شخصیتسازی، فضاسازی و نمایاندن احساسات و عواطف را به خوبی انجام میدهند و بازیگران ناخواسته به نحوی بازی میکنند که نوعی پیشنمونه یا الگوی اولیه را درباره تئاتر بیچیز و بازیگر برگزیده(بازیگر- قربانی؛ بازیگر- عارف؛ بازیگر- دوست) ارائه میدهند. ژستهای ساکن و متحرک بازیگران علیرغم سادگی ظاهری، بسیار گویا و مطابق با داستان، شخصیتها و فضای نمایشاند. از نکات آموزنده و مهم این اجرا برای دانشجویان و هنرجویان این است که بازیگران طبیعتاً با راهنماییها و کنترلکردنهای گروتفسکی و درک و کنترل خودشان، نه حرکتی اضافه و زائد دارند و نه حرکتی کم و ناقص؛ چیزی که رعایت آن در تئاتر امروز ما بسیار میتواند آموزنده و راهگشا باشد و از تبدیل اجراهایی که با زحمت تولید میشوند به اجراهایی با عناصر ناقص یا زائد جلوگیری کند.
گروتفسکی در این اجرا، از همه امکانات تئاتر بیچیز استفاده کرد. از گرد هم آمدن اشیاء و بازیگران، آکسسوار ساده و کاربردی، صحنههای کمدی و تراژدی در کنار هم، میزانسنهای گویای تئاتر بیچیز و بازیگرانی که با ژستها، حرکات و رفتارشان به خوبی نقش و احساسات مربوطه را منتقل میکردند. این اجرا را میتوان سکوی پرتابی برای به هدف رسیدن نظرات گروتفسکی در عمل نامید.
منتقدان این اجرا را شاهکار گروتفسکی نامیدند. آپوکالیپس، مثل تجربههای جدیدتر آنها به عنوان یک خلاقیت روی زمین(Ground Work) آماده شد. آپوکالیپس در اصل حاصل دو سال کار، بداههسازی و بحث بود که براساس هیچ متن نمایشی خاصی اجرا نشد. این یکی از نکاتی است که گروتفسکی بر آن تأکید میکرد یعنی لزوم بازنگری متن و بازسازی آن به شکلی امروزی و قابل درک برای تماشاگران. چیزهایی که در فضای تمرین-اجرا به دست میآمد، گسترش پیدا میکرد؛ اجرا کولاژی بود از انجیل، برادران کارامازوف داستایوسکی، شعرهایی از تی. اس. الیوت(چهارشنبه خاکستر، زمین بایر وکهنســالی) و نیز آگاهــیهای فراطبیعی اثر سیمون ویل. مکان اجرا نیز یک فضای کلیسایی به ابعاد 25×30 مترمربع بود. دو نورافکن لکهای(Spot) روی زمین قرار داشتند و فضای اجرا را روشن میساختند، در کنار آنها حدود یکصد تماشاگر روی زمین، در حالی که به هر چهار دیوار تکیه کرده بودند، مینشستند و اجرا حدود یک ساعت طول میکشید.
این اجرا علیرغم حضور عناصر تئاتر بیچیز(نمایاندن مکان و صحنه با بازی بازیگران، دکور ساده و حداقلی، تغییر متن به سود اجرا، عدم استفاده از تکنولوژیهای رایج تئاتری) نوعی تئاتر پست مدرن را نیز ارائه کرد. عناصر پستمدرن این اجرا به طور خلاصه عبارت بودند از: داستانهای موازی و متعدد که گاهی به ضد داستان پهلو میزدند، استفاده از عناصر کهن و مدرن درکنار هم، پراکندگی و چندگانهگی زاویه دید تماشاگران، عدم تأکید بر داستان و به جای آن تأکید بر فرم اجرا و فضای نمایشی ساخته شده، عناصر کمیک و تراژیک در کنار هم، وجود نظم حسی- روانی به جای نظم منطقی- عقلانی در اجرا و...
در 1962 گروتفسکی اجرای"کوردیان" را براساس متنی از ژولیوس اسلواکی اجرا کرد. او در این اجرا بر بخشی از کنش نمایشی که در بیمارستان روانی اتفاق میافتاد، تأکید کرد. یک اتاق بزرگ که در آن تعداد بیشماری تختهای مخصوص بیمارستان گذارده شده بود؛ تماشاگرانی که روی آنها نشسته بودند و بازیگرانی را که با حرکتهای آکروبات گونهشان مشغول اجرای نقش بودند، در خود جای داده بود.
گروتفسکی با این اجرا شیوههای خود را باز به معرض دید و قضاوت نهاد در حالی که بسیار سنجیدهتر و شکیلتر شده بودند. او دوگانگی فضای اجرا- تماشاگر را از میان برداشت و با انتخاب یک بیمارستان روانی عملاً آشفته کردن تماشاگر را به اجرا نهاد. در این اجرا تماشاگران با برداشت متفاوتی از بیمارستان روانی و بیمار روانی رو به رو شدند. آشفتهگی روانی بیماران روانی به آشفتهگی حرکتی بازیگران تبدیل شده بود و میزانسنها جای بیمار و روانپزشک را مشخص کرده و گاهی جا به جا میکردند. بیمارستان در اجرا به نوعی نماد جهان و جامعه تبدیل شده و بیماران نمادهایی از نقشهای اجتماعی از کشیش تا کارگر بودند. منتقدان این اجرا را گامی دیگر در جهتی دیگر از اجرای نظریات گروتفسکی نامیدند که مرزهای تئاتر بیچیز را گسترش داده و امکانات و محدودههای آن را هر چه بیشتر نمایان میکرد.
در 1963 تراژدی تاریخی دکتر فاستوس اثر کریستوفر مارلو اجرای دیگری از گروه بود. ایده اساسی این اجرا بر این مبنا شکل گرفته بود که ساعت یازده است. زمان بسیار کمی تا نیمه شب باقیمانده است و فاستوس باید به لعنت ابدی دچار شود. او دوستانش – تماشاگران- را به ضیافت شبانه خود دعوت کرده است. فاستوس سَر میز مخصوص ضیافت مینشیند و تماشاگران نیز در بخشهای مختلف دو طرف میز جای میگیرند. او گذشتهاش را در چهار صحنه، که به وسیله اجراگران بر روی میزها اجرا میشد، تعریف میکرد.
گروتفسکی در این اجرا برداشت خود را از نظریات فروید(خودآگاه و ناخودآگاه، لیبیدو، من و من برتر)، مسئله گناه و نجات و بخشایش، شیطان، فرشته و خدا در ادیان و گناهکاربودن انسان و گناه نخستین(خوردن میوه ممنوعه) به نمایش نهاد. البته مهم این است که او نظرات خود را به گونهای نمایش داد که تماشاگران برداشتهای شخصی و منحصر به فرد خود را پیدا کنند. این اجرا حاوی یک از مهمترین تئوریهای گروتفسکی بود که طبق آن بازیگر و تماشاگر باید به یک وحدت احساسی- فکری برسند و با هم در یک اجرا شرکت کنند. بازیگر نقش فاستوس نیز باید عمل پردهبرداری از خود در حضور تماشاگر را انجام میداد و تماشاگران پس از این کنش به اتحادی روحانی با بازیگر دست مییافتند. این اجرا به دلیل نوع دکور، نوع ارتباط بازیگر با تماشاگر و ارائه مفاهیم دینی- فلسفی و روانی در آن به شکلی نمایشی- تصویری بسیار مورد تحسین قرار گرفته و شهرت یافته است.
در 1965م. شاهزاده ثابت قدم(شاهزاده پایدار، همیشهشاهزاده) براساس متنی از اسلواکی، که خود او نیز تراژدی قرن هفدهمی کالدرون را بازنویسی کرده بود، اجرا شد. تماشاگران از فراز لبه ساختمان صحنه شاهد شکنجه شدن، خلسه نهایی مرگ و شهادت شاهزاده در تصویر مرکزی صحنه بودند. ساختمان صحنه چیزی شبیه به معماری سالنهای گاوبازی و یا اتاقهای تشریح بود که بیننده از بالا شاهد همه چیز است.
چنان که گفتیم در این اجرا ریچارد چیشلاک در نقش شاهزاده ظاهر شده و مهمترین و تأثیرگذارترین بازی خود را ارائه داد. بازی چیشلاک دارای نکات تحسینبرانگیزی بود از جمله: میمیکهای غلوآمیز متناسب با کنش صحنهای(شکنجه)، ژستهای غلوآمیز، گویا و متناسب با شخصیت، نمایاندن تأثیر شکنجه بر بدن بدون تماس ابزار شکنجه با او، برانگیختن حس همدردی و دلسوزی تماشاگران حتی با ژستهای ساکن، ارتباط متقابل او با دیگر بازیگران نقشهای شکنجهگر و...
تئاتر لابراتوار پس از 1965 به دلیل غنای هنری اجراها و نظم و دیسیپلین گروه، اجراها و کارگاههایی در خارج از لهستان، در فرانسه، انگلیس، سوئد، دانمارک و بالاخره در 1967م. در آمریکا برگزار نمود. همچنینگروهگروتفسکی در سال 1969م. به ایران سفر کردند و در جشن هنر شیراز نمایش شاهزاده ثابت قدم را اجرا کردند.
از تئاتر سرچشمهها تا فراتئاتر
تئاتر سر چشمهها چنانکه گروتفسکی خود چنین مینامد این است که ما را به سرچشمههای زندگی باز میگرداند تا تجربه اولیه را به سوی تجربه اساسی ارگانیک سوق دهد. آرتو از تئوریهایی درباره این که تئاتر معاصر باید بر آئین و اسطوره بنا شود سخن میگفت؛ این که تئاتر باید از نظر روحی- روانی رو در روی تماشاگر قرار گیرد. گروتفسکی روشهای او راگسترش داد. او در مرحله اول، تئاتر را چون آئین مینگریست، آیینی که تماشاگران برای حضور در آن دعوت میشوند. او معتقد بود که تماشاگر هم از عناصر اصلی و عمده یک نمایش است و باید در جایی قرار داده شود تا بتواند بدون خودآگاهی نقش خود را ایفا کند.(شرکت مستقیم تماشاگر در یک تئاتر او را خودآگاه میکند) بر همین مبنا خود گروتفسکی واکنش روانی تماشاگر را برمیگزید( پیشبینی میکرد) و فضایی را طراحی میکرد تا فاصله روانی مناسبی میان تماشاگر و بازیگر بیافریند یا متن یک نمایشنامه را بررسی میکرد تا در آن الگوهایی با معنای عام برای تماشاگر امروزی بیابد. بنابراین بخش اعظم یک نمایشنامه را حذف میکرد و باقیمانده را نظم و ریتمی دوباره میبخشید.
از 1970 به بعدگروتفسکیگفت گروهش به پایان جستجوی تکنیکی خود رسیده و میخواهد دیگر نمایش اجرا نکند:«بازیگرانم موانع را در هم شکستهاند، کسانی که به دیدن تئاتر ما میآیند قدم در مکان ویژهای می گذارند تا مدتی زندگی روزمره خود را فراموش کنند.»
او در 1976 در جشنواره تئاتر ملتها در بلگراد نظریاتش را به روشنی تشریح کرد:«دیگر نمایش اجرا نمی کنیم؛ در گروههای بزرگ یا محدود به تشویق روندهای خاصی می پردازیم که ممکن است چندین روز به درازا بکشد، در جاهای مختلف و با مردمی با پسزمینه های مختلف. بله، چنین روندی خود تئاتر است. در پی آن نیستیم که شخصیتهایی را که در یک نمایشنامهاند بازآفرینیم. ما خودمان هستیم. آیا این تئاتر است؟ یا چیز دیگری است؟» گروتفسکی این پدیده را فرا تئاتر نامید. یکی از شرکت کنندههای فراتئاتر چنین نوشت:«درچند روز اول دور هم هستیم. عاداتی که ویژه زندگی در شهر هستند کم کم کنار گذاشته میشوند، به تدریج نسبت به یکدیگر حساس میشویم، از اینجا کار سخت است، زمین را میکنیم، چوبها را میبریم، کلبهای بزرگ میسازیم تا خانهمان شود.»
پروژههای فراتئاتر در طول دهه هفتاد با نامهای گوناگون ارایه شده بودند. از جملهHoliday ، پروژه ویژه، پروژه کوهستان و غیره. این تجربهها با حضور تمام اعضای لابراتوار و نیز تعداد زیادی از افراد تئاتری و غیرتئاتری دعوت شده از چهار گوشه جهان اتفاق افتادند. افرادی چون: تادئوش کانتور، بروک و... . این پروژهها طوری سازماندهی میشدند که برای چند روز یا چند هفته طول میکشیدند و بعضی وقتها در جنگل، در کوهستان و گاهی نیز در یک فضای داخلی محافظتشده رخ میدادند.
گروتفسکی برای این که گفته بود تئاتر را رها کرده است، مورد انتقاد قرارگرفت. تازهترین فعالیت فراتئاتری آنها در واقع گستره طبیعی هنری را در تجربههای تئاتری نشانمیدهد. گروتفسکی اصرار دارد که این پروژهها نوعی تمرین بازیگری نیستند؛ شباهتی به روان درمانی، عرفان یا چیزهایی شبیه به اینها ندارند. آنها به سادگی به معنای آزادی در خلاقیت فردی دست یافتند؛ امکان ملاقات وکارکردن با هم(البته بدون کلام) در فضایی که به دقت برای چنین مواجههای طراحی شدهبود.
پروژه درخت مردم(Drzewo Ludzi) کاری بود که در پنجم ژانویه 1979 افتتاح شد. حدود پانزده نفر از اعضای تئاتر لابراتوار نیز حضور داشتند: خودگروتفسکی، لودویک فلاژن وگروه کامل بازیگران که هنوز آپوکالیپس را اجرا میکردند؛ به علاوه تازه واردها و اعضای جوانیکه در دهه هفتاد به آنها پیوستهبودند.«به ما گفته بودند که روی راحتی، غذای مرتب و خواب حساب نکنیم و اینکه ما نباید مثل دانشآموزانی باشیم که از معلمانشان انتظار آموزش دارند. همچنین نباید در انتظار یک موقعیت آفرینش تئاتری یا کارکردی به عنوان یک بازیگر باشیم. به ما نامهای دادندکه شامل یک سری پیشنهاد و راهنمایی بود و به عمد مبهم و شاعرانه نیز بود و امکان برداشتهای مختلف را ایجاد میکرد: "بخشی از گروه باشید؛ اجازه بدهید این در شما زاده شود، جان بگیرید؛ اجازه بدهید در شما رشد کند. به جای نزدیک شدن به عنصر دقت، سر راستبودن و صریح بودن را پیشه خود سازید."» (یکی از شرکتکنندگان)
« وقتی ما کار میکردیم فقط توالی روز و شب را درک میکردیم. ما روی چیزهایی کار میکردیم که بهتر است بگویم: بداههسازی و خلاقیتهای جمعیکه غیرکلامی بودند. براساس یک توافق دو طرفه و شهودی، از زبان استفاده نمیکردیم. ما در فضای اجرا گفتوگو نداشتیم؛ در مقام مقایسه میتوان گفت که گروه شبیه به اعضای یک گروه بزرگ جاز عمل میکرد که اعضایش هر یک از دیگری پیروی میکنند؛ دست از بازی میکشند و فرد دیگری را هم از نظر بیانی و هم از نظر حرکتی راهنمایی میکنند. بدنها گاهی به هم برخورد میکردند.گاهی وقتها ما میتوانستیم با هم بداههسازی کنیم، آواز بخوانیم، البته نه آنطورکه معمول است: با احساس وملودی. بعضی چیزها گاهی به رقص آمریکایی- هندی یا لالایی اسکاندیناویایی یا ملودی بلوز شبیه میشد و میتوانست گسترشیابد. خودگروتفسکی درباره این فعالیت پاراتئاتری میگفت:“The Communion is only temporary” (مشارکت زودگذراست.) (یکی از شرکتکنندگان)
مؤخره
کارهای گروتفسکی را میتوان به دو دوره اصلی تقسیمبندی کرد. دوره اول: 1960 و دوره دوم: 1970.گروتفسکی در دوره اول میگفت: تئاتر بیش از حد لازم از فنون و هنرهای دیگر به ویژه سینما و تلویزیون اخذ کرده و جوهر اصلی خود را گمکرده است. در این مرحله کوشش عمده او این بود تا هر آن چیزی را که حقیقتا برای تئاتر ضروری نیست حذف کند. او خود، این رهیافت را ئئاتر بیچیز مینامید. در دوره دوم، تئاتر و زندگی را با هم ترکیبکرد و چیزی نوین آفرید که با گردشهای خانوادگی، پیک نیک و اردوهای تفریحی- آموزشی شباهت داشت. گروتفسکی با نظرات و اجراهایش به بازیگر و تماشاگر کمک میکند به احساساتشان شکل بیرونی و نمایشی دهند، به نیازهای روحی و عاطفیشان توجه کرده و پاسخ دهند و آنها را در اشتراکی نمایشی- روحانی با دیگران به تجربه گذارند.
بعضی در شناخت گروتفسکی گاهی دچار سوءتفاهم شدهاند. بعضی او را کارگردانی عارف میدانند و بعضی او را یک نوگرای آنارشیست تلقی میکنند. آن چه مسلّم است این است که گروتفسکی در دورههای مختلف زندگیش نظرات متفاوتی داشته و با این نظرات و اجرای آنها بر تئاتر قرن بیستم تأثیر به سزایی نهاده است.
به نظر من اهمیت بازیگر در آثار او برای جامعه تئاتری ما کاربرد زیادی میتواند داشته باشد چرا که با داشتن بازیگرانی قدرتمند و منعطف، میتوان بر محدودیتهای فنی تئاتر فائق آمد و«محدودیتها» را به«فرصت» تبدیل کرد. البته آن چه گروتفسکی تئاتر بیچیز نامیده، رویکردی در تقابل با تئاتر اشرافی یا تکنولوژیک اروپا و آمریکا بوده ولی تئاتری که به دلیل عدم داشتن امکانات از بعضی فناوریها بینصیب باشد را نمیتوان تئاتر بیچیز نامید. به هر حال میتوان با استفاده از نظرات و اجراهای او به تئاتری دست یافت که از نظر ظاهری و فنی بیچیز نامیده شود ولی از نظر معنایی، هنری و انسانی، پربار و غنی باشد.
منابع:
سخنرانی دکتر مسعود دلخواه در سمینار گروتفسکی(دانشگاه تربیت مدرس)
جیمز روزاونز. تئاتر تجربی. مترجم: مصطفی اسلامیه –سروش – 1374
روبین، ژان ژاک. تئاتر و کارگردانی. مترجم: مهشید نونهالی. نشرقطره
گروتفسکی، یرژی. به سوی تئاتر بیچیز. مترجم:کیاسا ناظران. تهران، نشر قطره، 1382
جیمز روز ایوانز. مهیر هولد و تئاتر پیشتاز. فرهاد مجدآبادی
تئاتر شرق ـ تئاتر غرب ـ مجموعه مقالات تئاتر ـ یرژی گروتفسکی ـ محمدعلی صوتی، تهران، مرکز هنرهای نمایشی ـ چاپ اول مصور 1371
فصلنامه تخصصی تئاتر و هنرهای نمایشی – دوره جدید – پاییز و زمستان 1384
مجله نمایش، بازیگر در قرن بیستم، ادت اسلان، محمود عزیزی.
مجله نمایش، بازیگر آینده، محمود عزیزی، شماره دوازدهم، پانزدهم مهرماه 1367، صفحه 45.
مجله نمایش، مهیر هولد و حرفهایی از او. یوریک کریم مسیحی. شماره سوم، پانزده دیماه، 1366
نوشتههای اینترنتی: منوچهر اکبرلو، خسرو امیری، رابرت فیندلی(Robert Findlay صاحب کرسی گروتفسکی شناسی دانشگاه کانزاس)، دانیال حیدری، احسان شادمانی، محمد حاجی محمدی، محمد مهدی قاهری و علی برنجیان و گفتگوی کولت گودار با گروتفسکی(مترجم: مسعود نجفی)
ارتباطی که حتی تماشاگری را که این نوع زندگی و این آدمها را نمیشناسد تحت تاثیر قرار میدهد.
رعایت قواعد کلاسیک و کمک در به کاتارسیس رسیدن تماشاگر از خصوصیات بارز این نمایش است که به مدد شیوه اجرای رئالیستی آن و رعایت جزییات حاصل میشود.
آنچه به عنوان دیدگاه جامعه شناسانه- روانشناسانه اثر ذکر شد، اتفاقی است که در روند داستان با آن مواجه میشویم. نحوه لباس پوشیدن کاراکترها، لحن آنان در هنگام حرف زدن، شکل روابط افراد یک خانواده که همگی از یک خون هستند، صحنهای که جزییات اجرایی فراوان دارد و.... همگی در نزدیک شدن فضای نمایش به این دیدگاه موثر هستند.
کاراکترهای نمایش کاملا قابل باور هستند و این توفیقی است که این نمایش به دست آورده چرا که در نمایشهای رئالیستی یکی از مشکلترین مسئولیتهای نمایشنامهنویس و کارگردان باوراندن کاراکترها و محیطی که در آن به سر میبرند به تماشاگران است. کاراکترهای این نمایش دو پسر و یک دختر خانوادهای بیپدر هستند که همراه مادر خود زندگی میکنند. کاراکتر دیگر آقای شیبانی صاحبخانه آنان است. در ابتدای امر به نظر میرسد هادی که پسر بزرگتر خانواده است خود را رییس کل امور خانواده محسوب میکند. او که پس از مرگ پدر، نان آور خانواده است علاوه به نقش پدری که برای خانواده بازی میکند، نقش برادر بزرگتر را نیز ایفا مینماید. مرور زمان و خستگیهای ناشی از به دوش کشیدن بار خانواده از او فردی کج خلق و غیر قابل تحمل ساخته است. عضوی از اعضای خانواده که بیش از آنکه همانند پدری مهربان باشد برادری عصبی و غیرقابل کنترل است. حد عصبیت او تا جایی است که مادر و خواهر خود را کتک میزند و به بهانههای ناچیز در خانه دعوا و دگیری ایجاد میکند. اما این فقط یک بعد کاراکتر هادی است که البته بیشتر هم به آن پرداخته شده است، بعد دیگر کاراکتر او برادری سر حال است که با خواهرش شوخی میکند، برای او کتاب میخرد و لابهلای ورقهای کتاب پول میگذارد. کاراکتر هادی یکی از کاراکترهای پخته و پرداخت شدهای است که هم در نمایشنامه و هم در کارگردانی و بازیگری موفق بوده است.
در محیط خانه فضایی مردسالار حاکم است که رفتارهای هادی بر آن دامن میزند. مشکل او با طرز راه رفتن و لباس پوشیدن زهرا خواهر کوچکش، سر کار رفتن او و کار کردنش بر روی پروژه تحقیقیای که میتواند با آن در جشنواره خوارزمی کسب مقام کند، نه تنها از خشونت و عصبیت او مایه میگیرد بلکه به کمبودهای او که ناشی از درس نخواندن و تبدیل شدن به رانندهای ساده که باید تا ابد برای کمک به خانواده کار کند و نتواند خانوادهای جدید تشکیل دهد، بازمی گردد. در تقابل با این رفتار هادی، خانوادهای را میبینیم که فضایی مردسالار در آن حاکم است. فضایی که در آن همه از او فرمان میبرند و یا اگر فرمان نبرند، حداقل از او میترسند. شورشی علیه او صورت نمیگیرد و اصولا در آن محیط امکان کوچکترین مخالفتی وجود ندارد تا جایی که در صحنهای که هادی با موضوع کار کردن زهرا برای آقای شیبانی روبرو میشود چنان وحشیانه او را به باد کتک میگیرد که پای او می شکند و زهرا نیز مطیعانه با این موضوع کنار آمده و تنها بازپس گرفتن تحقیقاتش برایش مهم است. این برخورد در هنگام موتور خریدن حبیب نیز با خشونتی کمتر تکرار میشود و باعث میشود هادی سر درددل خود را گشوده و از طلسم یاری رساندن به خانواده که در آن گیر افتاده سخن بگوید. در عین حال میبینیم که هادی تنها در تقابل با خانواده خود چنین رفتاری دارد و در حین صحبت تلفنی با دختر مورد علاقهاش صد و هشتاد درجه تغییر کرده و به آدمی دیگر تبدیل میشود. گویی رفتار او در خانه راهی است برای انتقام گرفتن از سالها و ایدهها و آرزوهایی که در این خانه و در کنار خواهر و برادر و مادرش از دست داده است در حالی که جز این نیز راهی در برابر او نبوده و مجبور به انتخاب این راه و پذیرفتن نقش پدری بوده، که دل خوشی نیز از آن ندارد.
از جهتی دیگر میتوان این نمایش را تقابل جمع با فرد نامید. خط قرمزی در این خانواده وجود دارد که هادی در یک طرف آن ایستاده و مادر و خواهر و برادرش در سوی دیگر آن ایستادهاند. هیچ کدام آنها نمیتوانند از این خط عبور کنند و با دیگری رابطهای سالم برقرار کنند. در عین حال بین مادر خانواده و پسر و دختر کوچکترش هم فاصلهای وجود دارد که شاید به پررنگی فاصله آنها با هادی نباشد اما در عین حال مانعی جدی برای ارتباط سالم و همدلی آنان با یکدیگر است. این درگیری بین جمع و فرد در تمام طول نمایش ادامه دارد. هادی به عنوان نیروی مخالف این جمع در عین منفور بودن محبوب نیز هست و این تضاد باعث جذابیت بیشتر این کاراکتر و رابطه او با اطرافیانش میشود. کاراکتری که دیگران نه میتوانند از او دل بکنند و نه میتوانند تحملش کنند.
دیگر کاراکترهای نمایش نیز پرداخته شده و باورپذیر هستند. زهرا با سری پر از آرمان و آرزو و غافل از آنکه چگونه همه چیز رو به فروپاشی پیش میرود و حبیب کاراکتری است که هنوز مایههای کودکی و پسر کوچک و دردانه بودن خانواده را با خود همراه دارد. مادر خانواده که او را مهندس صدا میزنند، ضبطهای کهنه را تعمیر میکند و درآمد مختصری از این راه دارد. او بیشتر در نقش میانجیای ظاهر میشود که به امید حل شرایط موجود مدام بین فرزندانش قرار میگیرد ولی در پایان نمایش با فشاری که بر او می آید دیگر نمیتواند رفتار هادی را تحمل کند و شورش نمایش که در عین حال نقطه اوج آن است نیز صورت میگیرد. نمایش قصیده نمناک شب علاوه بر کاراکتر محوری که هادی است، کاراکتر محوری دیگری دارد که شاید در نگاه نخست حضور او به پررنگی کاراکتر هادی نباشد. زهرا خواهر کوچکتر هادی مدتی طولانی و شبانه روز بر روی پروژهای کار کرده است و تمام امید او به شرکت دادن این پروژه در جشنواره خوارزمی است. در این نمایش تنها هادی نیست که زندگیش تباه شده و آینده خود را از دست میدهد، زهرا روی دیگر هادی است. موفقیتهایی که او نداشته، درسی که او نخوانده، استعدادی که او نداشته، همه و همه در زهرا موجود است و شاید اینها موضوعاتی هستند که حساسیت هادی درباره او را دو چندان میکنند. در عین حال در پایان نمایش وقتی زهرا با پایی شکسته و تحقیقاتی سوخته شده، آخرین نفری است که از خانه خارج میشود، سرنوشت غم بار او همانقدر بر تماشاگر تاثیر میگذارد که سرنوشت غم بار هادی. برای او همه چیز فروپاشیده و از بین رفته است. در حالی که در دو کاراکتر دیگر یعنی مادر و حبیب همچنان میتوان انگیزههای ادامه دادن و رنج بردن را یافت.
کاراکتر دیگر این نمایش آقای شیبانی است که صاحبخانه این خانواده و دوست قدیمی پدر آنها بوده است. هادی با حساسیت، تنفر و خشم ویژه ای با این کاراکتر روبرو میشود. این تنفر تا جایی پیش میرود که به انتقامی هولناک میانجامد. انتقامی که بنیان زندگی تمام اعضای این خانواده را میسوزاند. در حالی که در طول نمایش به نظر میرسد نیروی مسلط و تعیین کننده نمایش هادی است اما کم کم، تماشاگر در مییابد که شیبانی نیروی بیرونیای است که زندگی آنان را چون مهرهای در دست داشته و به هر صورت که بخواهد میچرخاند. شیبانی نیرویی تاثیر گذار است که نادانسته روند داستان این خانواده را به سوی فاجعه پیش میبرد. تعلل او در برقراری ارتباط و بها دادن به خواستههای هادی و خانوادهاش باعث میشود تا نمایش هر لحظه به بحران نزدیک شود. بحرانی که او نزدیک شدنش را حس نمیکند و یا آن را نادیده میگیرد.
بازیها در این نمایش به غنای فضای رئالیستی کمک میکند و صحنهآرایی نمایش نیز با بهره گرفتن از جزییات رئالیستی در خلق این فضا تاثیرگذار است. در عین حال صحنهآرایی نمایش با قسمت کردن فضای بازی به سه بخشِ هال، آشپزخانه که با زمین اختلاف سطح دارد و پنجره که بازیها پشت آن صورت میگیرد به ایجاد میزانسنهای متنوع و نیز آفریدن فضایی رئالیستی و کاربردی کمک میکند.
کارگردانی نمایش نیز در جهت متن اصلی و با رویکردی رئالیستی به خوبی پاسخگوی انتظارات مخاطبان یک نمایش رئالیستی است.
به گزارش دریافتی سایت ایران تئاتر، بر اساس اعلام این انجمن، جلسه پرسش و پاسخ نمایشهای"عجیب ولی واقعی" به کارگردانی یاسر خاسب در روز یکشنبه 3 خرداد، "مادر مانده" به کارگردانی مشترک حمیدرضا آذرنگ و نیما دهقان در روز دوشنبه 4 خرداد، "خرمشهر11" به کارگردانی اصغر خلیلی در روز سهشنبه 5 خرداد و "زیباترین چشمها از آن او بود" به کارگردانی فرشید گویلی در چهارشنبه 6 خرداد به ترتیب در تالارهای کارگاه نمایش، چهارسو، قشقایی و خانه نمایش برگزار میشود.
گفتنی است ورود تمامی خبرنگارن، دانشجویان و علاقهمندان به این جلسات آزاد است.