صبا هنر (سینما / تئاتر / هنر )

(محمد مهدی قاهری )

صبا هنر (سینما / تئاتر / هنر )

(محمد مهدی قاهری )

سه کتاب از بهرام بیضایی مجوز چاپ گرفت

سه کتاب از بهرام بیضایی مجوز چاپ گرفت
 
ایران تئاتر -  سرویس خبر  

در روزهایی که بیضایی مجوز فیلم‌نامه "وقتی همه خوابیم" را گرفته و نمایش "افرا یا روز می‌گذرد" آخرین روزهای آماده سازی برای اجرای عمومی را پشت سر می‌گذارد، سه کتاب دیگرش مجوز چاپ گرفت.
به گزارش سایت ایران تئاتر، نمایشنامه "سهراب کشی" و فیلم‌نامه‌های "لبه پرتگاه" و "مقصد" که مدت‌ها در انتظار کسب مجوز چاپ بودند 24 آبان ماه جاری و همزمان با آغاز اجرای نمایش "افرا یا روز می‌گذرد" توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان وارد بازار کتاب می‌شود.
شهلا لاهیجی مدیر این انتشارات توضیح داد: بهرام بیضایی قرار بود ابتدا نمایشنامه "سهراب کشی" را برای اجرا کارگردانی کند که به دلیل فراهم نشدن شرایط از اجرای آن صرف نظر کرد همین اتفاق چاپ کتاب را نیز با وقفه روبه‌رو کرد. فیلم‌نامه لبه پرتگاه نیز که قرار بود همزمان با اکران فیلم وارد بازار شود با توقف فیلم دچار وقفه شد تا این که بیضایی آن را برای چاپ آماده کرد.
وی درباره چاپ دیوان نمایش 3 نیز گفت: تغییر برنامه‌های بیضایی باعث می‌شود کارها به طول بیانجامد. هنوز آخرین اصلاح "هزار افسان کجاست" انجام نشده است. در هر حال ایشان باید یک نگاه نهایی به کار داشته باشد ما هم مطیع هستیم.
فیلم‌نامه "مقصد" نیز که برای کسب مجوز دائم یک سال انتظار کشیده بود، برای دومین بار چاپ می‌شود.
لاهیجی تیراژ آثار بهرام بیضایی در چاپ اول را 3 هزار اعلام کرد و گفت: اگر سالن به ما میز بدهد می‌توانیم خودمان همزمان با اجرا کار را عرضه کنیم در غیر این صورت کتابفروشی‌های مجموعه این کتاب‌ها را عرضه خواهند کرد

متن نمایشنامه مـاه پیشونـی/ نوشته مرضیه محبوب

مـاه پیشونـی/ نوشته مرضیه محبوب
      
ایران تئاتر -  سرویس کتاب خانه  

مرضیه محبوب


صحنه اول

موسیقی در صحنه. غروب است. نور موضعی روی گلنسا، چیزی در صحنه وجود ندارد. گلنسا با چرخ پنبه‌ریسی‌اش در صحنه. صدای موسیقی با صدای چرخ پنبه‌ریسی در آمیخته است. گلنسا در حال ریسیدن پنبه خیلی خسته به نظر می‌رسد. چند دقیقه‌ای به این صورت ادامه دارد. در کنار گلنسا کوزه‌ای آب و تکه‌ای نان خشک است. گلنسا سرش را روی چرخ گذاشته و خوابش می‌برد. صدای چرخ‌ پنبه‌ریسی قطع می‌شود و بعد از آن به‌آرامی موسیقی. نور کم شده و همراه با آن نور موضعی تا تاریکی کامل. دو ثانیه بعد همان صحنه. صدای توفان و زوزه باد، گلنسا هیجان‌زده سعی می‌کند وسایلش را از دست باد نجات دهد. باد زوزه می‌کشد و سعی دارد همه چیز را با خود ببرد. گلولة پنبه جدا شده و باد آن را می‌برد.
گلنسا: [فریاد می‌زند] نه، نه، تو رو خدا ای باد! این کارو نکن. پنبه منو با خودت نبر. دیگه نمی‌دونم جواب خانم‌سلطان رو چی بدم. ترا به خدا دورتر نبر.
گلولة پنبه در هوا چرخ خورده و همچنان در اختیار باد است. گلنسا دنبال آن می‌رود. پنبه چرخ می‌خورد، می‌رود و لبة چاهی از حرکت می‌ایستد. گلنسا خم می‌شود آن را بردارد، گلوله به درون چاه می‌افتد.
گلنسا: ای وای خداجون! حالا چی کار کنم؟ این جوری نمی‌تونم به خونه برگردم، هر طوری شده باید اون گلوله پنبه رو از توی چاه بیرون بیارم.
صدای خانم‌سلطان در صحنه پخش می‌شود.
خانم‌سلطان: این پنبه‌ها رو با خودت می‌بری خیلی دور از خونه، صدای چرخت ناراحتم می‌کنه. همشو می‌ریسی. وقتی همش نخ شد، به خونه برمی‌گردی. خوب شنیدی چی گفتم؟ همشو. اگه ذره‌ای ازش کم بشه یا نیمه‌کاره برگردونیشون، می‌دونی که چه بلائی به سرت می‌آرم. همشو می‌ریسی ...

قسمت آخر جمله خانم‌سلطان چند بار تکرار می‌شود.

صحنه دوم
درون چاه. نور کم. صحنه مه‌آلود. صدای موسیقی همراه با صدای قطرات آب و خرناس دیو. صداها در صحنه می‌پیچد. گلنسا در حال پایین آمدن از دیوارة چاه، چرخ پنبه‌ریسی و کوزة آب را در بغل دارد، انتهای چاه فضای وسیعی است. گلنسا با شک و تردید قدم برمی‌دارد و به این سو و آن سو نگاه می‌کند. ناگهان پایش به چیزی می‌خورد که همان دیو است. هر دو با هم از جا پریده، گلنسا جیغ می‌کشد و دیو فریاد می‌زند. گلولة پنبه روی شاخ دیو گیر کرده است.
گلنسا: [با جیغ] وای خداجون! [وسایلش را در بغل می‌فشارد]
دیو: [فریاد می‌زند] هوم...بوی آدمیزاد می‌آد.هوم ...
گلنسا: [سعی می‌کند بر خود مسلط شود. با ترس و احتیاط] سَـ ... سَـ ... سلام خیلی باید منو ببخشید، من اصلاً نمی‌خوام مزاحم شما بشم، باد گلولة پنبة منو با خودش آورد و انداخت توی این چاه. اگه اجازه بدین اونو بردارم.
دیو: هوم...ببینم دختر تو از من نمی‌ترسی؟ هوم...
گلنسا: [کمی آرام‌تر شده و باز سعی دارد از هیجان خود بکاهد] از شما؟!
دیو: هوم ... آره؟
گلنسا: نه. برای چی باید بترسم؟
دیو: شکلم تو رو نمی‌ترسونه؟
گلنسا: نه.
دیو: صدام‌ تو رو نمی‌ترسونه؟[فریاد می‌کشد] هوم ...
گلنسا: نه موجودی ترسناکه که رفتارش بد باشه، شما با من رفتار بدی نکردین، منو اذیت نکردین.
دیو: [در حالی که خوشحال شده] یعنی پس فکر می‌کنی من دیو بدی نیستم؟!
گلنسا: نه. اصلاً. [کمی آرام و با خود] من با آدمایی زندگی می‌کنم که خیلی ترسناکن، خیلی ترسناک‌تر از دیو.
دیو: چی گفتی؟
گلنسا: [کمی دست پاچه] هیچی.
دیو: خوب حالا که فکر می‌کنی من دیو بدی نیستم کارایی رو که می‌گم بکن تا گلوله پنبتو بدم.
گلنسا: باشه چشم.
دیو: بیا جلوتر. ببین. بیا نگاه کن. موهای سرم خیلی وقته که به هم ریخته، نمی‌تونم مرتبشون کنم. تو می‌تونی این کارو بکنی؟
دیو سرش را دولا می‌کند. گلنسا جلو رفته و متوجه می‌شود که دیو دست ندارد.
گلنسا: بله. حتماً این کارو می‌کنم [با خود] بیچاره دست ندارد.
دیو: همیشه زنم برام تمیزش می‌کرد. ولی از وقتی که اون دود شد و رفت هوا، همه چی همین جوری مونده، ببین می‌تونی شونمو پیدا کنی؟
گلنسا دنبال شانه سر دیو می‌گردد و آن را لابه‌لای خرت و پرت‌های دیو پیدا می‌کند. شانه بسیار بزرگی است. آن را برداشته و مشغول شانه زدن موهای دیو می‌شود.
گلنسا: آهان! الان مرتب می‌شن، سرتو این وری کن.
دیو: خوبه.
گلنسا: آره. خیلی خوبه. [در حال کار] حالا اون طرف.
دیو: این جوری؟
گلنسا: بله. درسته. آهان! خوب شد.
موهای دیو را مرتب کرده و منتظر دستورات بعدی می‌ماند.
دیو: آره. حالا بهتر شد. اون آینه رو بیار تا خودمو ببینم.
گلنسا آینه را می‌آورد تا دیو خود را تماشا کند. آینه سنگین و خاک گرفته است. آن را پاک کرده جلوی دیو نگه می‌دارد.
دیو: یه خورده اینورتر بگیر.
گلنسا: خوبه.
دیو: آهان! [با خنده] ها ها ها ... راس گفتی زیاد دیو ترسناکی نیستم. اسمت چیه؟
گلنسا: گلنسا.
دیو: گلنسا خانم! می‌شه ناخنای پامم رو بگیری؟ قیچی زیر اون گلیمه، اونجا.
گلنسا به طرفی که دیو اشاره کرده می‌رود گلیم را بالا زده، قیچی بزرگی را از زیر آن بیرون می‌کشد
گلنسا: وای اینجاها رو باید تمیز کنم.
قیچی را فوت می‌کند خاک فراوانی از آن بلند می‌شود، بعد شروع به گرفتن ناخن‌های پای دیو می‌کند.
گلنسا: وای خیلی محکمه. [زور می‌زند] این یکی، این دوتا، سه تا، چهارتا، خوب. [هر ناخنی را که می‌گیرد آنها مانند نتهای موسیقی صدا می‌کنند] این از این پا حالا اون یکی پا. این یکی ... [بالاخره دهمین ناخن] تموم شد.
دیو: به، به، حالا دیگه به این‌ور و اون‌ور گیر نمی‌کنه.
گلنسا: الان اینجاها رو براتون مرتب می‌کنم.
اثاثیه خانه دیو را که به هم ریخته مرتب می‌کند.
گلنسا: این جاش کجاس؟ آهان باید اینجا باشه خوب اینم از این.
همه چیز براش بزرگ و سنگین است. بعد با دستمال خاک‌های روی اشیاء را پاک می‌کند.
گلنسا: همه چیزو خاک گرفته. اینم از این، خوب خوب شد.
محل زندگی دیو مرتب و تمیز می‌شود.
دیو: خیلی خوب شد. به، به، [از خوشحالی خرناس می‌کشد] هوم...
گلنسا: من دیگه باید برگردم. خیلی دیر شده. اگه کار پنبه‌ریسیمو تموم نکرده برگردم، خانم‌سلطان منو تنبیه می‌کنه. اجازه می‌دین من برم. [کمی التماس]
دیو: می‌ری؟
گلنسا: بله.
دیو: باشه. [سرش را دولا می‌کند تا گلنسا پنبه را از شاخش جدا کند] بیا وردار. تو دختر مهربونی هستی.
گلنسا: [دستش را دراز می‌کند و پنبه را برمی‌دارد] خیلی ممنونم.
دیو: حالا به چیزایی که بهت می‌گم خوب گوش کن. هر کاری رو می‌گم بکن.
گلنسا: [پنبه‌ها را در بغل گرفته] چشم.
دیو: از این راه برو. از این طرف می‌ری، می‌رسی به چشمه ماهی‌های قرمز، به اونجا یه سری بزن. اونجا صبر می‌کنی تا آب سفیدِ سفید بشه. با اون آب دست و صورتو بشور. بعد آبِ قرمز می‌آد. اونو بزن به گونه‌ها و لبات. یه خورده وایسا آبِ سیاه می‌آد. آب سیاهو بزن به ابروها و موهات. شنیدی که چی گفتم؟ خوب یاد گرفتی؟
گلنسا: بله، خوب، خوب یاد گرفتم.
دیو: هوم ... حالا می‌تونی بری.
گلنسا: خیلی ممنونم که پنبمو پس دادین.
پنبه‌ها، چرخ و کوزه آب را محکم گرفته و به سمتی که دیو نشان داده می‌رود.
خداحافظ ـ خداحافظ ...
دیو: هوم ...
صدای خرناس دیو در صحنه می‌پیچد. نور کم شده، صحنه تاریک می‌شود.

صحنه سوم
نور کم. صحنه مه‌آلود؛ موسیقی آرام. صدای چشمه. گلنسا به لب چشمه ماهی‌های قرمز رسیده و در حال بازی کردن با ماهی‌ها است.
گلنسا: [جیب‌هایش را می‌گردد] آره هنوز یه‌کمی نون تو جیبم هست.
نان‌های خشک را ریز کرده و برای ماهی‌ها داخل چشمه می‌ریزد.
گلنسا: بیاین بخورین ماهیا. [می‌خندد] بیاین بخورین.
هر تکه از نانی که گلنسا در چشمه می‌ریزد به جای آن مرواریدهای سفید و درشت به بیرون پرتاب می‌شود. گلنسا خیلی خوشحال است، دائم می‌خندد و به دنبال مرواریدها این سو و آن سو می‌رود. با پرتاب هر مروارید به بیرون صدای نت‌های موسیقی به صورت تک‌تک شنیده می‌شود. ماهی‌ها با گلنسا بازی می‌کنند و در چشمه بالا و پایین می‌پرند. بعد همگی به خط شده، گلنسا مرواریدهایی را که جمع کرده یکی‌یکی روی دهان ماهی‌ها می‌گذارد. ماهی‌های وسط صف را شکسته فقط دو ماهی کناری باقی می‌مانند وقتی ماهی‌ها وسط کنار می‌روند مرواریدها به صورت رشته‌ای از مروارید در آمده‌اند. دو ماهی در چشمه غوطه‌ور می‌شوند. در تمام این لحظات موسیقی شاد است. ناگهان صحنه با نور سفیدی روشن می‌شود. صدای چشمه که آرام بود تغییر می‌کند و شدت آن بیشتر می‌شود.
گلنسا: هی. آبِ سفید. وای چقدر قشنگه.
فوراً دست و صورت خود را می‌شوید و بعد صحنه را نور قرمز پر می‌کند و باز صدای آب تغییر کرده و از چشمه آبِ قرمز عبور می‌کند. گلنسا آن را فوراً به لب و گونه‌های خود می‌زند و در آخر، صحنه نور کمی دارد و از چشمه آبِ سیاه می‌گذرد و صدای آن شدیدتر می‌شود.
گلنسا: چقدر سیاه. ولی این نور از کجاس.
نوری از صورت گلنسا فضای کمی را روشن کرده. او آب سیاه را به‌وسیله دم گیسوانش به ابروان و موهای خود می‌مالد. بعد از چند ثانیه آب چشمه به صورت اول در می‌آید و ماهی‌ها در آن شروع به بازی می‌کنند. گلنسا بسیار زیباتر شده و روی پیشانیش ماه در آمده است. خود را در چشمه تماشا می‌کند.
گلنسا: وای! باورم نمی‌شه. چه نوری! وای! وای! پنبه‌ها دیرم شد. خداحافظ ماهیا.
گلنسا به راه می‌افتد. پنبه‌ها، چرخ و کوزه آب و مرواریدش را برداشته و از صحنه خارج می‌شود. صحنه تاریک می‌شود.
صحنه چهارم
غروب است. گلنسا به حیاط رسیده. چرخ و پنبه‌ها را حالا دیگر نخ می‌باشد و کوزه آب را در گوشه‌ای می‌گذارد. حلقه مروارید را در پیراهنش پنهان می‌کند. خروس به پیشوازش می‌آید و سروصدا راه می‌اندازد.
گلنسا: چیه قوقولی. بیا بخور. [برایش دانه می‌ریزد]
ناگهان صدای پای اسب همراه با موسیقی و آواز از دور به گوش می‌رسد. صدا نزدیک شده، صدای پای اسب که می‌ایستد. موسیقی و آواز سوار ادامه دارد، سوار از اسب پیاده شده وارد صحنه می‌شود. گلنسا را صدا می‌زند.
سوار: آهای دختر! بیا اینجا ببینم.
گلنسا: بله بفرمایید. سلام.
سوار: سلام. می‌تونی کمی آب به من بدی؟
گلنسا: بله همین الان. [به طرف کوزه آب می‌رود، کمی آب در کاسه می‌ریزد و به سوار می‌دهد] بفرمایین.
سوار: خیلی ممنونم.
چشم سوار به صورت گلنسا می‌افتد. آب را می‌نوشد و کاسه را به دست او می‌دهد و انگشتر خود را در کاسه می‌اندازد.
سوار: تو دختر زیبا و مهربانی هستی.
گلنسا: بازم می‌خواین؟
سوار: نه. [کمی مکث کرده، بر می‌گردد و از صحنه خارج می‌شود]
گلنسا: [می‌خواهد کاسه را سر جایش بگذارد] این دیگه چیه؟! انگشتر! [به دنبال سوار از صحنه خارج می‌شود] آقا برگردین این مال شماست.
[صدای پای اسب همراه با آواز موسیقی که دور می‌شود. گلنسا انگشتر را گوشة چارقد خود گره می‌زند.]
گلنسا: اینجا باشه گم نمی‌شه.
صدای خانم‌سلطان: گلنسا تویی؟ برگشتی؟ آتیش به
جون گرفته امروز چقدر دیرکردی؟ تا حالا کدوم گوری بودی؟ باز تنبلی کردی؟ یاالله بیا چراغو بگیر برو تو سرداب کیسه ‌آرد رو بیار باید نون بپزی. پریچهرم ‌از گشنگی‌ مرد.
گلنسا: چشم می‌رم. بیا قوقولی با هم بریم.
خروس روی شانه‌اش می‌پرد و با هم به طرف سرداب می‌روند. خانم‌سلطان چراغ به دست از اتاق بیرون می‌آید. متوجه می‌شود که سرداب نورانی است. خود را پنهان می‌کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. گلنسا با کیسه آرد از سرداب بیرون می‌آید صورتش نورانی است تور سربندش را جلوی رویش می‌کشد تا ماه پیشانیش مخفی شود. خانم سلطان او را می‌بیند و ناگهان جلویش را می‌گیرد. کیسه آرد از دست گلنسا می‌افتد. خروس به دنبال او می‌رود.
خانم‌سلطان: صبر کن ببینم.
گلنسا: وای چیه؟ چی شده؟
خانم‌سلطان: بَه! بَه! چشمم روشن! خوب! خوب! معلوم شد چرا دیر کردی. پنبه‌ها کو؟ اونارو ریسیدی یا نه؟
گلنسا: بله. اوناهاش [اشاره به نخ‌ها] همشو ریسیدم.
پریچهر: [از اتاق بیرون می‌آید] چی شده مامان جون؟ یاالله من گشنمه. [دختری چاق و بدزبان که خیلی لوس حرف می‌زند]
خانم‌سلطان: [آرام با پریچهر] یه خورده باید صبر کنی عزیزکم. اول باید تکلیفمو با این دختره سر به هوا روشن کنم.
به طرف گلنسا می‌رود، دستش را روی شانه‌اش گذاشته و سعی دارد دوستانه و با مهربانی او را به حرف بیاورد.
خانم‌سلطان: بیا اینجا دختر جون. بیا نترس کاری باهات ندارم. [گلنسا عقب‌عقب می‌رود]. بیا خیلی زیبا و قشنگ شدی. بَه بَه! بیا برام تعریف کن ببینم. چطور این جوری شدی؟ کجا بودی؟ پیش کی رفتی؟
دستش را روی سر گلنسا می‌کشد و دست دیگرش را روی شانه پریچهر می‌گذارد. موسیقی آرام. صحنه تاریک می‌شود.

صحنه پنجم
درون چاه. نور کم. صحنه مه‌آلود. صدای موسیقی همراه با صدای قطرات آب و خرناس دیو. صداها در صحنه می‌پیچد. پریچهر وارد چاه شده و نفس‌نفس می‌زند.
پریچهر: هِ ... هِ ... هِ وای خدا! خسته شدم. این چه کاری بود که مادرم گفت بکنم. اینجا چه جای بدیه. خیلی ترسناکه. وای خدا چیکار کنم؟! چه صداهایی می‌آد می‌ترسم هِ ... هِ ... ]دیو گوشه‌ای خوابیده خرناس می‌کشد. از سر و صدا بیدار می‌شود[.
دیو: هوم ... بوی آدمیزاد می‌‌آد. هوم ...
پریچهر: [خیلی ترسیده و می‌لرزد]. ای وای! ای وای! این چیه خدایا؟! چیکار کنم؟ جلو نیا. برو. تو دیگه کی هستی؟ چه جوری از اینجا فرار کنم؟
دیو: تو از من می‌ترسی؟!
پریچهر: آره که می‌ترسم.
دیو: شکلم‌ تو رو می‌ترسونه؟
پریچهر: [می‌لرزد] خیلی زیاد.
دیو: صدام تو رو می‌ترسونه؟ هوم ...
پریچهر: وای !!! ... [گوش‌هایش را می‌گیرد]
دیو: تو به اجازه کی اومدی اینجا؟
پریچهر: به اجازه خودم. یاالله اون پنبمو بده می‌خوام برم [پنبه کنار دیو افتاده است] بی‌خود اصلاً اونو انداختم توی چاه.
دیو: پنبتو می‌خوای؟ اگه پنبتو می‌خوای هر کاری که می‌گم بکن.
پریچهر: کار؟! اَه. من از کار بدم می‌‌آد. به من چه که کار کنم. یاالله پنبمو بده.
دیو: هوم ... منو خیلی ناراحت می‌کنی. هوم ... [دور خود می‌چرخد و پا به زمین می‌کوبد].
پریچهر: وای خدا! [می‌لرزد] پنبمو بده پنبمو بده. یا الله!
دیو: هوم ... بیا برش‌دار از اینجا دور شو. برو خیلی دور هوم... خیلی دور.
پریچهر: [ به سرعت جلو رفته پنبه را برداشته با عجله به عقب بر می‌گردد.] خوب. حالا از کدوم طرف برم لب چشمه؟
دیو: ها ... ها ... که می‌خوایی بری لب چشمه! [کمی مکث] آره حتماً باید بری. حتماً. هوم ...
پریچهر: یا الله زود بگو از کدوم طرف.
دیو: از این طرف برو هوم ... می‌رسی به یه نهر آب. اول آب سیاه می‌آد. دست و صورتتو بشور. بعد آب قرمز می‌آد. بزن به موها و ابروهات. آب که سفید شد بزن به گونه‌ها و لبات. خوب. خوب شنیدی که چی گفتم؟
پریچهر: آره.
دیو: غیر از این نکن. مو به مو انجام بده. خوب یاد گرفتی؟
پریچهر: اِ ... آره دیگه.
دیو: زودتر از اینجا برو. برو هوم.... [به دور خود می‌چرخد و خرناس می‌کشد]
پریچهر: خیلی خوب. رفتم.
پریچهر می‌رود و از صحنه خارج می‌شود. صدای خرناس دیو در صحنه ادامه دارد تا تاریکی کامل.

صحنه ششم
حیاط خانه. گلنسا در حال کارکردن. خانم‌سلطان در حال قدم زدن است و منتظر آمدن دخترش است. پریچهر وارد می‌شود. موهایش قرمز. صورتش سیاه و گونه‌ها و لب‌هایش سفید شده. گلوله پنبه را در بغل می‌فشارد و نفس نفس می‌زند.
پریچهر: هِ هِ هِ هِ ... وای خسته شدم. آخ! وای ... هِ ... وای خدا! مامان گشنمه. یه چیزی بده بخورم.
چشم خانم‌سلطان به دخترش می‌افتد. جیغ می‌کشد
خانم‌سلطان: وای ... [با دو دست به سرش می‌کوبد و نقش زمین می‌شود]
گلنسا به طرفش می‌دود و سعی می‌کند او را به هوش بیاورد. پریچهر داخل اتاق شده وقتی برمی‌گردد تکه بزرگی از نان را گاز می‌زند.
گلنسا: بلند شین. تو رو خدا پاشین. [او را باد می‌زند]
خانم‌سلطان: [با ناله به هوش می‌آید] آخ ... وای خدا! [چشمش به پریچهر می‌افتد باز از هوش می‌رود.]
گلنسا: بیا کمک کن به هوشش بیاوریم.
پریچهر: [دهانش پر است] به من دستور نده. من گشنمه. اِ [آب دماغش را بالا می‌کشد]
خانم‌سلطان باز به هوش آمده از جا بلند شد و به جان گلنسا می‌افتد و او را به باد کتک می‌گیرد.
خانم‌سلطان: ای بلا به جون گرفته! همش تقصیر توه ... یه بلایی به سرت بیارم تا تو باشی دیگه به من دروغ نگی.
گلنسا: من ... من ... دروغ نگفتم. راس می‌گم. قسم می‌خورم
خانم‌سلطان: [همچنان گلنسا را می‌زند] حالا نشونت می‌دم.
پریچهر نان می‌خورد و انگار اصلاً اتفاقی نمی‌افتد. گلنسا بیحال شده روی زمین می‌افتد. خروس دوروبرش می‌چرخد و سروصدا می‌کند. خانم سلطان در تنور را برداشته.
خانم‌سلطان: برو جات همین جاس. [گلنسا را در تنور می‌اندازد] هیچ کس نباید روتو ببینه.
سنگ مرمری را روی تنور می‌گذارد. خروس روی تنور پریده و همچنان بی‌تابی می‌کند. خانم سلطان ترکه‌ای هم به خروس می‌زند.
خانم‌سلطان: کیشده، کیش.
با عصبانیت و تند داخل اتاق می‌شود. صدای پای اسب. موسیقی همراه با آواز از دور به گوش می‌رسد. صداها نزدیک‌تر شده. صدای شیهه اسب. سوار وارد صحنه می‌شود. حیاط را نگاه می‌کند و پریچهر را که پشت به او نشسته است می‌بیند. او در حال جویدن نان است. خروس هنوز ناآرامی می‌کند.
سوار: آهای دختر خانم! [پریچهر محل نمی‌گذارد] با تو هستم.
پریچهر: [دهانش پر است] چیه؟
سوار: عجب دختر بی‌ادبی! دفعه پیش که من از شکار بر می‌گشتم همین جا ... آره ... [به اطرافش نگاه می‌کند] اشتباه نمی‌کنم. این‌جا بود. یه دختر خیلی مؤدب و زیبا کاسه‌ای آب خنک به من داد. اون کجاس؟
پریچهر محل نمی‌گذارد.
سوار: با تو هستم. برگرد و جواب منو بده.
پریچهر: اَه ... به من دستور نده
خروس بی‌تاب است. به این سو و آن سو می‌رود و سروصدا می‌کند.
سوار: خیلی خوب، باشد.
عصبانی از صحنه خارج می‌شود. صدای پای اسب که دور می‌شود. خروس روی تنور پریده می‌خواند.
خروس: قوقولی قوقو قوقولی قوقو
ماه پیشیونی کجاس؟ کو؟
تو جوب نَمونه کوزه
نون تو تنور نسوزه
قوقولی قوقو قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
خانم سلطان از در اتاق بیرون پریده و با ترکه به جان خروس می‌افتد. او را از روی تنور به کنار می‌زند.
خانم‌سلطان: کیش ـ کیش کاری نکن که بذارمت لای پلو
خروس: قوقولی قوقو، قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
خانم سلطان به دنبال خروس و خروس به این‌ور و آن‌ور می‌پرد و می‌خواند.
خانم‌سلطان: [به پریچهر] پاشو عزیزکم. تو از اون طرف دنبالش کن، من از این طرف.
پریچهر: [غر می‌زند] آخه خسته می‌شم.
خانم‌سلطان: پاشو بیا. [همچنان در کمین خروس است] قربون شکلت برم.
خروس سروصدا می‌کند. پریچهر بلند شده و غر می‌زند. هر دو سعی می‌کنند خروس را بگیرند.
پریچهر: مامان جون اگه بگیرمش باید گوشتشو سرخ کنی بدی بخورم.
خانم‌سلطان: الهی قربون شیکمت برم! چشم. [به دنبال خروس می‌دود] برو اون طرف. آهان! برو جلوتر.
پریچهر: الان. آهان! الان می‌گیرمش.
خروس از لابه‌لای دستشان در می‌رود روی بلندی می‌نشیند.
خانم‌سلطان: اگه جرأت داری بیا پایین. ترکه را به زمین می‌کوبد.
خروس: [پیروزمندانه]
قوقولی قو، قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
پریچهر پا به زمین می‌کوبد و گریه را سر می‌دهد.
پریچهر: اِه ... اِه ... مامان جون در رفت. [داد و فریاد راه می‌اندازد]
خانم‌سلطان: بیا عزیزکم. غصه نخور. خودم می‌آم برات می‌گیرمش. بریم تو یه چیز خوشمزه بدم بخوری.
پریچهر: [همان طور که جیغ می‌کشد ناگهان خوشحال شده] باشه.
پریچهر و خانم‌سلطان به طرف اتاق رفته و داخل می‌شوند. خروس روی بلندی بال می‌زند و فوراً پایین می‌پرد. روی تنور می‌نشیند.
صدای جارچی‌ها به گوش می‌رسد. صدای شیپور همراه با طبل
جارچی‌ها: آهای! آهای! خبر ـ مردم شهر ـ خبر ـ انگشتر شاهزاده پیش دختری از مردم این شهره ـ انگشتر نزد هر دختری که پیدا بشه با اون ازدواج می‌کنه.
باز روی طبق می‌کوبند و این خبر را تکرار می‌کنند.
خانم‌سلطان با عجله از اتاق بیرون می‌رود. دیگر خروس را فراموش کرده است. دوباره به درون اتاق می‌رود و با عجله بر می‌گردد.
خانم‌سلطان: وای خدا! حالا چیکار کنم؟
دوباره به درون اتاق رفته پریچهر را هم با خود بیرون می‌آورد.
خانم‌سلطان: صبر کن ببینم.
با خود آب و صابون آورده و شروع به شستن صورت پریچهر می‌کند. پریچهر داد و فریاد راه می‌اندازد.
پریچهر: آخ! یواش، مامان جون! آخ! آخ! چشمام سوخت.
خانم‌سلطان: الان تموم می‌شه یه خورده تحمل کن عزیزکم.
پریچهر زیر دست‌های مادرش دست و پا می‌زند و فریاد می‌کشد. او همچنان می‌شوید ولی هر چه تلاش می‌کند فایده‌ای ندارد.
خانم‌سلطان: باشه. بلند شو.
پریچهر را مرتب می‌کند موهایش را زیر چارقدش قایم کرده و تور سربندش را روی صورتش می‌کشد.
خانم‌سلطان: خیلی خوب. حالا خوب گوش کن. مواظب باش که روبندت کنار نره. این انگشترو هم بگیر.
صدای پای اسب همراه با همان موسیقی به گوش می‌رسد. صدا نزدیک‌تر شده اسب می‌ایستد. سوار وارد صحنه می‌شود.
خانم‌سلطان: [هل شده] سلام. بفرمایید.
پریچهر را به طرف سوار هل می‌دهد.
پریچهر: اِ ... نکن
خانم‌سلطان: برو جلو.
پریچهر: [به طرف سوار می‌رود و دستش را دراز می‌کند] بیا انگشترتو بگیر.
سوار: [انگشتر را می‌گیرد] نه، این مال من نیست.
خانم‌سلطان: چرا مال شماست. خودشه. خوب نگاه کنید.
خروس که قایم شده از گوشه‌ای بیرون پریده و سروصدا راه می‌اندازد. خود را به تنور رسانده روی آن می‌پرد و می‌خواند.
خروس: قوقولی قوقو قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
تو جوب نَمونه کوزه
نون تو تنور نسوزه
سوار متوجه خروس می‌شود. خانم سلطان سعی می‌کند خروس را آرام کند.
خانم‌سلطان: هیس. ساکت. کیش، کیش ...
سوار: صبر کنید. صبر کنید ببینم چی می‌گه
خروس: قوقولی قوقو قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
توی تنوره لابد
خمیر شوره لابد
سوار با شتاب به طرف تنور می‌رود. در آن را برداشته، گلنسا را بیرون می‌کشد.
سوار: دختر بیچاره! کی این بلا رو سرت آورده؟
خروس خوشحال است و بال می‌زند و این‌ور و آن‌ور می‌پرد و می‌خواند. گلنسا او را در بغل می‌گیرد و می‌بوسد.
گلنسا: خوب من. [گوشه چارقدش را باز کرده انگشتر را به سوار می‌دهد] این مال شماست.
سوار: [انگشتر را می‌گیرد] فقط بهانه‌ای برای دیدار تو بود.
نور آبی روی سوار و گلنسا. اطرافشان به‌تدریج تاریک می‌شود. حلقه مروارید روی سر گلنسا. صحنه پر از موسیقی. گلنسا و سوار. هر دو با هم آواز را زمزمه می‌کنند، موسیقی آرام قطع می‌شود. اطرافشان روشن. نور آبی خاموش می‌شود.
سوار: بیا از اینجا بریم.
گلنسا: یه کم صبر کن.
به طرف خانم سلطان و پریچهر می‌رود. پریچهر پشت مادرش پنهان شده، او هم خود را گوشه‌ای کشانده و هر دو ساکتند.
گلنسا: بیا پریچهر.
پریچهر از پشت مادرش بیرون می‌آید و نزدیک گلنسا می‌شود
گلنسا: بگیر [حلقه مروارید را به او می‌دهد.] مال تو.
پریچهر: [ناباورانه، کمی مکث] مال من؟
گلنسا: آره.
پریچهر حلقه مروارید را می‌گیرد. نور موضعی روی پریچهر و نور آبی روی گلنسا. پریچهر گلنسا را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. موسیقی صحنه را پر می‌کند. هنگامی که پریچهر گلنسا را می‌بوسد، چهره پریچهر تغییر کرده و به شکل اول در می‌آید و زیبا می‌شود. نور آرام کم شد و همراه آن موسیقی. صحنه تاریک می‌شود.



صحنه هفتم
نور صحنه مانند صحنه اول. موسیقی آرام. گلنسا روی چرخ پنبه‌‌ریسی‌اش خواب است صدای زوزه باد همراه با صدای خانم‌سلطان و پریچهر.
خانم‌سلطان: یاالله آتیش به جون گرفته. خوابت برده زود باش همه کارات مونده. تکون بخور
پریچهر: گلنسا جوراب منو شستی؟ پس پیرهنم کو؟ یاالله نون بپز گشنمه.
گلنسا از خواب پریده و هراسان شروع به ریسیدن پنبه‌ها می‌کند. صدای چرخ در صحنه می‌پیچد. آرام صدای پای سوار به آن اضافه می‌شود صدای چرخ و صدای پای اسب در هم آمیخته می‌شود. گلنسا دست از ریسیدن کشیده و گوش می‌دهد. صدای چرخ قطع شده صدای پای اسب همراه با موسیقی و آواز بیشتر می‌شود.
ناگهان از جایش بلند شده کوزه آب را در بغل می‌گیرد به جلوی صحنه می‌آید. نور موضعی روی گلنسا. موسیقی و آواز صحنه را پر می‌کند و همراه با آن گلنسا هم می‌خواند. صحنه تاریک می‌شود.
موسیقی ادامه دارد.
گلنسا: کجایی ای همیشه تشنه، چشمه توام
کجایی ای همیشه چشمه، تشنه توام
پایان



به مناسبت یازدهمین جشنواره بین‌المللی نمایش عروسکی تهران ـ مبارک
12 تا 18 شهریور ماه 1385

گفت وگوی پاریس ریویو با لیلین هلمن نمایشنامه نویس

امروز زاد روز لیلین هلمن است
گفت وگوی پاریس ریویو با لیلین هلمن نمایشنامه نویس
      
ایران تئاتر -  سرویس بین‌الملل    

ترجمه:مجتبی پورمحسن
لیلین فلورنس هلمن بیستم ژوئن ۱۹۰۵ در نیواورلئان به دنیا آمد. پنج سالش که بود همراه خانواده اش به نیویورک رفت. او بین سال هاى ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۴ در دانشگاه نیویورک و در سال ۱۹۲۴در دانشگاه کلمبیا تحصیل کرد، اما تحصیلاتش را به پایان نرساند. در بین نمایشنامه نویسان بزرگ آمریکایى لیلین هلمن جایگاه ویژه اى دارد، اولین نمایشنامه او روباه‌هاى کوچک نام داشت. هلمن کلاً هفت نمایشنامه ارژینال و هفت نمایش اقتباسى نوشت. هلمن فیلمنامه‌هاى زیادى هم نوشت که از آن جمله مى توان به"ستاره شمالى" و "روباه‌هاى کوچک" اشاره کرد. او جایزه‌‌هاى زیادى را دریافت کرد که جایزه انجمن منتقدان نمایش نیویورک یکى از آنهاست. دو بار هم به خاطر نوشتن فیلمنامه هاى روباه هاى کوچک و ستاره شمالى کاندیداى دریافت جایزه اسکار شد. لیلین هلمن سى‌ام ژوئن سال ۱۹۸۴ درگذشت.
قبل از اینکه نمایشنامه بنویسید ژانرهاى ادبى دیگرى را تجربه مى کردید؟
بله، داستان کوتاه و شعر مى‌نوشتم. دو تا از داستان‌هایم در مجله‌اى به نام پاریس کامت که آرتور کوبر در آن کار مى کرد، چاپ شد. من و آرتور با هم ازدواج کردیم و در پاریس زندگى کردیم. بگذار فکر کنم ... به گمانم سال ۱۹۲۸ یا ۱۹۲۹ بود. داستان‌هاى زنانه‌اى بودند. چند سال پیش دوباره آن‌ها را خواندم‌. از آن داستان هایى بود که زن ها فکر مى کنند آخر داستان است.
آیا دشیل همت بود که به نمایشنامه نویسى ترغیبتان کرد؟
نه. او از تئاتر خوشش نمى آمد و همیشه از من مى خواست که رمان بنویسم. پیش از نوشتن نمایشنامه «زمان کودکان» با لوئیز کرانبنرگر نمایشنامه اى نوشتیم که "ملکه بزرگوار" نام داشت و درباره خانواده اى سلطنتى بود که مى خواستند بورژوا باشند. آنها از طبقه متوسط گریزان بودند. "دش" مى‌گفت نمایش خوبى نبود؛ چون لوئیز به سطرهایى که خودش نوشته بود، مى‌خندید و من هم به سطرهاى خودم.
بهترین نمایشنامه تان کدام است؟
این جور سئوال ها را دوست ندارم. همیشه آخرین نمایشنامه‌اى را که نوشته اید، بیش از بقیه دوست دارید. دوست دارید فکر کنید به مرور زمان پیشرفت کرده اید. اما مى‌دانید که همیشه این قاعده صادق نیست. خیلى کم پیش مى آید که نمایشنامه هایم را دوباره بخوانم. همان انگشت شمار دفعاتى که این کار را کرده ام بسیار تعجب کرده ام که چیزهایى را بهتر از آنچه فکر مى کردم خوب هستند، یافته ام. اما گمان مى کنم "باغ پاییزى" بهترین نمایشنامه‌ام باشد. اگر منظورتان این باشد که کدام یک از آثارم را بیشتر دوست دارم.
کسانى که شما را در اجراى شب اول اقتباس سیمونه سینور از "روباه‌هاى کوچک" در پاریس دیدند، مى‌گفتند که موقع اجرا صندلى تان را ترک کردید و در سرسرا قدم مى زدید.من در بیشتر اجراها بالا و پایین مى‌پرم. اما در آن شب خاص از چیزى که مى دیدم حیرت زده شدم. "روباه‌‌هاى کوچک" را دوست دارم، اما از آن خسته شده ام. فکر مى کنم اکثر نویسندگان مشهورترین آثارشان را زیاد دوست ندارند به خصوص اگر سال ها از نوشتنش گذشته باشد.
چطور شد که دوباره به موضوع و شخصیت هاى نمایش روباه هاى کوچک برگشتید؟ هفت سال بعد "بخش دیگرى از جنگل" را نوشتید؟
همیشه دلم مى خواست "روباه‌هاى کوچک" بخشى از یک سه گانه باشد - رجینا در "روباه‌هاى کوچک" سى و هشت ساله است و نمایش در سال ۱۹۰۰ مى گذرد. در فکر این بودم که او را در سال هاى ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۵ در اروپا دنبال کنم، زمانى که دخترش الکساندرا مى‌باید یک پیردختر مددکار اجتماعى شده باشد. زنى مأیوس و غمگین . در پرده سوم «روباه هاى کوچک» دیالوگى هست که بار نمایش را به دوش مى‌کشد. آنجا که مى‌گوید «آدم‌هایى هستند که زمین و آدم هاى روى آن را مى‌خورند مثل ملخ ها در کتاب مقدس و آدم‌هایى هم هستند که به آن‌ها اجازه چنین کارى را مى‌دهند.» گاهى فکر مى‌کنم درست نیست که بایستى و نگاهشان کنى.
در پایان نمایش الکساندرا به این نتیجه مى رسد که یکى از آن آدم هاى بى اراده نباشد. او مى خواهد مادرش را ترک کند.
بله ، مى خواستم مادرش را ترک کند. اما پایان نمایش قرار بوده گفته اى براى اعتقاد الکساندرا به انکار خانواده اش باشد.من هرگز نمى خواستم این جورى تمام شود. او انگیزه کافى براى ترک خانواده اش دارد اما توان و قدرت خانواده مادرش را ندارد. منظور این بود. شاید هم بعد از نوشتن به این نتیجه رسیدم.
کارچاق کن ها و دلال ها، هوباردهاى حریص، آدم هایى مثل آنها را مى شناسید؟
خیلى ها فکر مى کردند هوباردها خانواده مادرم هستند.
ممکن است قسمت سوم آن سه گانه را بنویسید؟
از آدم هاى نمایش «روباه هاى کوچک» خسته ام.
در رجینا، اپراى مارک بلیتزاستین که براساس روباه هاى کوچک نوشته شده بر بدى رجینا تأکید زیادى شده است.
من و مارک دوستان نزدیکى بودیم، اما هیچ وقت با همدیگر همکارى نکردیم.
هیچ انگیزه اى براى پرداختن به اپرا نداشتم. هرگز رجینا را در اپرا ندیدم. حق ندارید شخصیت هایتان را خوب یا بد ببینید. این کلمات به درد آدم هایى که درباره شان مى نویسید، نمى خورد. دیگران شخصیت هایتان را این طور مى بینند.
در مقدمه «زمان کودکان» نوشته اید که این نمایش درباره بدى و خوبى است. بدى و خوبى با آدم هاى خوب و بد فرق دارد. درست است؟
"زمان کودکان" براى من تمرین محسوب مى شد. نمى دانستم چه طور نمایشنامه بنویسم و داشتم یاد مى گرفتم.یک قاعده را براى خودم انتخاب کردم یا دشیل همت انتخاب کرد.این که چیزهایى که واقعیت دارند و در عالم واقعیت ساختار دارند را بهتر مى توانم بنویسم. در سن بیست و شش سالگى نمى خواستم درباره خودم بنویسم. نمایش براساس موضوعى نوشته شد که در کتاب ویلیام راگهد به آن اشاره شده بود. البته موقعى که تمامش کردم، کاملاً تغییرش دادم.داستان راگهد در ادینبورو و در قرن نوزدهم مى گذرد و درباره دو پیردختر معلم است که در یک مدرسه درجه دو خصوصى کار مى کنند. مادر بزرگ یک دختربچه هندى او را در مدرسه ثبت نام مى‌کند که براى دو معلم اتهام همجنس خواهى را به دنبال دارد. دو زن میانسال بقیه عمرشان را به دفاع از شکایت ها مى‌گذرانند و کارشان را از دست مى‌دهند.
ایده اصلى یک نمایش به طور ذهنى به سراغتان مى آید؟ آیا از یک مفهوم آغاز مى‌کنید؟
نه، هرگز چنین کارى نکرده ام. همیشه یک نمایش را با روابط شخصیت هاى آن نمایش با یکدیگر درک کرده ام؛ چرا که فکر مى کنم این بهترین کار است. حالا که فکر مى کنم مى بینم شخصیت ها و ایده ها برایم نقش اساسى دارد.
آیا شخصیت ها پیش از آنکه نوشتن را آغاز کنید، خودشان را خلق مى کنند؟
فکر نمى کنم شخصیت ها آن طورى که شما فکر مى کنید، رفتار کنند. آنها هیچ وقت آن طور که شما مى خواهید نمى شوند.لااقل تجربه شخصى من این طور بوده است. اگر مى خواستم درباره شما بنویسم، از صفحه ۱۰ به بعد نمى توانستم.نمایش باید به تناقضات موجود در روابط انسان ها بپردازد. اما واقعاً چیز بیشترى درباره روند خلق اثر نمى دانم، دوست ندارم درباره اش حرف بزنم.
آیا رازى در جریان نوشتن نمایش وجود دارد؟
البتهً چرا که تئورى‌ها ممکن است به درد یک نفر بخورد، اما به کار دیگران نیاید. داشتن نظریه هایى براى نوشتن حداقل براى من خیلى سخت است.
اما باید ایده مشخصى از چگونگى عمل نمایشنامه نویسى در ذهن داشته باشید؟
نه همیشه. فکر مى‌کنم این جمله را از همت شنیده ام که کسى که شروع به نوشتن مى کند باید ساختار استوارى در اختیار داشته باشد؛ چرا که باعث مى شود چرخ ها سریع تر حرکت کنند. اول ها که نوشتن را تازه شروع کرده بودم معمولاً سرصفحه طرح کلى نمایش را مى نوشتم، اما بعدها دیگر چنین کارى نکردم.
فکر مى کنید این نوع نمایشى که شما مى نویسید - نمایش خوش ساخت که براى هدفى مشخص خطر ملودرام را از سر مى گذراند - زنده باقى بماند؟
من نمى دانم چه چیزى زنده مى ماند و چه چیزى از بین مى رود. مثل هر نویسنده دیگر امیدوارم ماندگار شوم. اما ماندگارى هیچ ربطى به خوش ساخت یا بدساخت یا کلماتى مثل «ملودرام» ندارد. برچسب ها و «ایسم»ها را دوست ندارم. ایسم‌ها براى کسانى است که دامن ها را بالا و پایین مى کشند. چون این جور چیزها را فقط براى زمان حال انجام مى دهید. چیزى را مى نویسید که در زمان حال در جهان ‌اطراف‌‌تان مى‌بینید. هزاران روش براى نوشتن وجود دارد و هر کدام از آنها به خوبى دیگرى است به شرطى که برایتان مناسب باشد و بتوانید از آن استفاده کنید. اگر بتوانید به روش جدیدى عادت کنید طورى که امکانات جدیدى را برای‌تان ایجاد کند و به شما آزادى بیشترى بدهد، خب چیز خوبى است؛ اما نه هر چیزى.
در انتخاب بازیگر براى اجراى نمایش‌های‌تان هم دخالت مى کنید؟
بله.
و فکر مى کنید همیشه نتیجه مطلوب مى گیرید؟
گاهى مى گیرم و گاهى نه.
از اقتباس هایى که از نمایشنامه هاى اروپایى انجام دادید لذت برده اید؟
گاهى، نه همیشه. "چکاوک" ژان آنوى را خیلى دوست نداشتم، اما تا زمانى که به نیمه راه نرسیده بودم پى به این واقعیت نبرده ام. فکر نمى کنم درباره اقتباس هایم چندان خوش شانس بوده باشم. از نوشتن "کانداید" چیزى جز رنج نصیبم نشد. وقتى داشتم به تنهایى روى "کانداید" کار مى کردم، وقت کافى داشتم. نوشتن این نمایشنامه اقتباسى برایم توفانى بود. در تنهایى اوقات خوبى داشتم.
اجراى "کانداید" چندان با استقبال مواجه نشد. اما از طرفى مى شود گفت نمایش موفقى بود. موسیقى این نمایش مشتاقان زیادى دارد.
«کانداید» به نمایشى آئینى تبدیل شده است و از این بابت خوشحالم.
فکر مى کنید "مادرم، پدرم و من" هم نمایشى مذهبى بود؟
این نمایش موقع اعتصاب روزنامه ها اجرا شد که بسیار وحشتناک بود. بله، فکر مى کنم نمایشى آئینى بود. نکته جالب اینکه نوازنده هاى موسیقى جاز در آن مى نوازند. استن گتز نمایش را دیده و پسندیده بود. حتماً درباره اش با دوستانش حرف زده بود. امیدوارم به زودى مجدد به روى صحنه برود چون خیلى دوستش دارم. دلم مى‌خواهد اجراى مجددش از اف برادوى شروع شود.
مى توانید درباره نمایشنامه نویسان هم دوره تان اظهارنظر کنید. مثلاً آرتور میلر؟
"مرگ فروشنده" میلر را دوست دارم. اگرچه تردیدهایى درباره‌اش دارم، اما فکر مى کنم نمایش تاثیرگذارى بود. بیش از همه از نمایش "چشم اندازى از پل" او خوشم مى‌آید.
و "پس از سقوط"؟
همسر سابقتان را به روى صحنه مى آورید، همسرى که خودکشى کرد، لباسش را مى پوشید جورى که هیچ کس نتواند تشخیص دهد که فقط لباسش را پوشیده اید و خودش نیستید. نام همسرتان مریلین مونرو است که مى تواند گیشه را تضمین کند. بنابراین هم از او سوءاستفاده مى کنید، هم از خودتان، که این به نظرم بدتر است .
و تنسى ویلیامز؟
فکر مى کنم او یک نمایشنامه نویس بالفطره است. او با نوک انگشتان سمباده کشیده شده اش مى نویسد. همیشه نمایشنامه هاى او را دوست ندارم. سه چهار نمایش آخر او به گمانم به طرزى غیرطبیعى سروصدا کرد. او دارد استعدادش را دور مى ریزد.
مرى مک کارتى در نقدى نوشت که شما این حس را دارید که مهم نیست چه اتفاقى مى افتد، آقاى ویلیامز ثروتمند و مشهور خواهد بود.
همین احساس را درباره خانم مک کارتى هم دارم.
یکى از ویژگى هاى نمایش هاى شما تنش متمایل به خشونت است. در نمایش "رودخانه راین را تماشا کن" روى صحنه مستقیماً قتل و کشتار مى بینیم. آیا دشیل همت و آثارش حتى به طور غیرمستقیم تأثیرى روى شما نگذاشته است؟
‌ نه، فکر نمى‌کنم. من و دش کاملاً متفاوت فکر مى کنیم و نویسندگان متفاوتى هستیم. او همیشه به استفاده من از خشونت در کارهایم اعتراض مى کرد. او فکر مى‌کرد من بلد نیستم به خوبى از تکنیک استفاده کنم. حق با او بود. چیزى که بود او براى تئاتر نمى‌نوشت، اما من این کار را مى‌کردم.
فیلمنامه هاى زیادى نوشته اید؟
کارم را با فیلمنامه فرشته تاریک آغاز کردم. بعد فیلمنامه هاى اقتباسى "بن بست" و "روباه‌هاى کوچک" را نوشتم. الآن هم دارم فیلمنامه اى با نام "تعقیب" مى نویسم.
هیچ وقت فکر کرده اید که هالیوود براى نویسنده اى جدى کوچه اى بن بست است؟
هرگز، اگر این طور فکر مى کردم که اصلاً فیلمنامه نمى نوشتم. وقتى آن اوایل به هالیوود رفت و آمد مى کردم یک نفر بود که با نویسنده ها درباره روسپیگرى حرف مى زد. اما هیچ وقت یک روسپى نمى تواند شما را اغوا کند؛ مگر اینکه خودتان بخواهید روسپى باشید.
یک شب وقتى داشتیم به ترانه فولک پیسته سیگر گوش مى‌کردیم، حسى نوستالژیک به شما دست داده بود؟
از اینکه انسانى دوباره مرتکب گناه شده بود، تحت تأثیر قرار گرفتم.
ما در این قضیه مقصر نیستیم؟
نه خیلى زیاد. سادگى، ظرافت، کار سخت و اعتقاد عمیق سیگر تأثیرگذار بود. او برایم یادآور آدم ها و لحظات متفاوت و متعددى است. همیشه بى شمار آدم هاى بى عرضه، بى شمار آدم هاى ساده لوح و احمق بوده اند که به رغم این ویژگى ها آدم هاى برجسته اى بودند و با اعتقاداتشان زندگى مى کردند.روزولت این احساس را به شما منتقل مى کرد که دولت کارى براى شما انجام مى دهد و وضعیت بهترى براى شما و دیگران مهیا مى کند. دهه سى با همه حماقت هایش زمان خوبى بود و من همیشه به آن سال ها احترام مى گذارم. بسیارى از هم سن و سال هاى من آن دوره را مسخره مى کنند و احساس بدى نسبت به آن دوره دارند.آدم هاى محدودى اینچنین بدون احترام نسبت به حرف یا کارهاى احمقانه واکنش نشان مى دهند. اما بعضى ها این طور رفتار مى کنند؛ چرا که این روزها ایمان چندان رواج ندارد و در میانسالى ترس به سراغ آدم مى آید.
هنوز هم مردم این گفته شما را در کمیته بررسى فعالیت هاى آمریکایى به یاد مى آورند: «نمى توانم آگاهى ام را به خاطر تطابق با معیارهاى جدید کنار بگذارم؟»
بله