صبا هنر (سینما / تئاتر / هنر )

(محمد مهدی قاهری )

صبا هنر (سینما / تئاتر / هنر )

(محمد مهدی قاهری )

سالروز تولرد بانوی دوعالم و روز مادر مبارک باد

سالروز تولد بانوی دوعالم  (( حضرت فاطمه الزهرا (س)  )) 

و روز مادر مبارک باد

متن نمایشنامه مـاه پیشونـی/ نوشته مرضیه محبوب

مـاه پیشونـی/ نوشته مرضیه محبوب
      
ایران تئاتر -  سرویس کتاب خانه  

مرضیه محبوب


صحنه اول

موسیقی در صحنه. غروب است. نور موضعی روی گلنسا، چیزی در صحنه وجود ندارد. گلنسا با چرخ پنبه‌ریسی‌اش در صحنه. صدای موسیقی با صدای چرخ پنبه‌ریسی در آمیخته است. گلنسا در حال ریسیدن پنبه خیلی خسته به نظر می‌رسد. چند دقیقه‌ای به این صورت ادامه دارد. در کنار گلنسا کوزه‌ای آب و تکه‌ای نان خشک است. گلنسا سرش را روی چرخ گذاشته و خوابش می‌برد. صدای چرخ‌ پنبه‌ریسی قطع می‌شود و بعد از آن به‌آرامی موسیقی. نور کم شده و همراه با آن نور موضعی تا تاریکی کامل. دو ثانیه بعد همان صحنه. صدای توفان و زوزه باد، گلنسا هیجان‌زده سعی می‌کند وسایلش را از دست باد نجات دهد. باد زوزه می‌کشد و سعی دارد همه چیز را با خود ببرد. گلولة پنبه جدا شده و باد آن را می‌برد.
گلنسا: [فریاد می‌زند] نه، نه، تو رو خدا ای باد! این کارو نکن. پنبه منو با خودت نبر. دیگه نمی‌دونم جواب خانم‌سلطان رو چی بدم. ترا به خدا دورتر نبر.
گلولة پنبه در هوا چرخ خورده و همچنان در اختیار باد است. گلنسا دنبال آن می‌رود. پنبه چرخ می‌خورد، می‌رود و لبة چاهی از حرکت می‌ایستد. گلنسا خم می‌شود آن را بردارد، گلوله به درون چاه می‌افتد.
گلنسا: ای وای خداجون! حالا چی کار کنم؟ این جوری نمی‌تونم به خونه برگردم، هر طوری شده باید اون گلوله پنبه رو از توی چاه بیرون بیارم.
صدای خانم‌سلطان در صحنه پخش می‌شود.
خانم‌سلطان: این پنبه‌ها رو با خودت می‌بری خیلی دور از خونه، صدای چرخت ناراحتم می‌کنه. همشو می‌ریسی. وقتی همش نخ شد، به خونه برمی‌گردی. خوب شنیدی چی گفتم؟ همشو. اگه ذره‌ای ازش کم بشه یا نیمه‌کاره برگردونیشون، می‌دونی که چه بلائی به سرت می‌آرم. همشو می‌ریسی ...

قسمت آخر جمله خانم‌سلطان چند بار تکرار می‌شود.

صحنه دوم
درون چاه. نور کم. صحنه مه‌آلود. صدای موسیقی همراه با صدای قطرات آب و خرناس دیو. صداها در صحنه می‌پیچد. گلنسا در حال پایین آمدن از دیوارة چاه، چرخ پنبه‌ریسی و کوزة آب را در بغل دارد، انتهای چاه فضای وسیعی است. گلنسا با شک و تردید قدم برمی‌دارد و به این سو و آن سو نگاه می‌کند. ناگهان پایش به چیزی می‌خورد که همان دیو است. هر دو با هم از جا پریده، گلنسا جیغ می‌کشد و دیو فریاد می‌زند. گلولة پنبه روی شاخ دیو گیر کرده است.
گلنسا: [با جیغ] وای خداجون! [وسایلش را در بغل می‌فشارد]
دیو: [فریاد می‌زند] هوم...بوی آدمیزاد می‌آد.هوم ...
گلنسا: [سعی می‌کند بر خود مسلط شود. با ترس و احتیاط] سَـ ... سَـ ... سلام خیلی باید منو ببخشید، من اصلاً نمی‌خوام مزاحم شما بشم، باد گلولة پنبة منو با خودش آورد و انداخت توی این چاه. اگه اجازه بدین اونو بردارم.
دیو: هوم...ببینم دختر تو از من نمی‌ترسی؟ هوم...
گلنسا: [کمی آرام‌تر شده و باز سعی دارد از هیجان خود بکاهد] از شما؟!
دیو: هوم ... آره؟
گلنسا: نه. برای چی باید بترسم؟
دیو: شکلم تو رو نمی‌ترسونه؟
گلنسا: نه.
دیو: صدام‌ تو رو نمی‌ترسونه؟[فریاد می‌کشد] هوم ...
گلنسا: نه موجودی ترسناکه که رفتارش بد باشه، شما با من رفتار بدی نکردین، منو اذیت نکردین.
دیو: [در حالی که خوشحال شده] یعنی پس فکر می‌کنی من دیو بدی نیستم؟!
گلنسا: نه. اصلاً. [کمی آرام و با خود] من با آدمایی زندگی می‌کنم که خیلی ترسناکن، خیلی ترسناک‌تر از دیو.
دیو: چی گفتی؟
گلنسا: [کمی دست پاچه] هیچی.
دیو: خوب حالا که فکر می‌کنی من دیو بدی نیستم کارایی رو که می‌گم بکن تا گلوله پنبتو بدم.
گلنسا: باشه چشم.
دیو: بیا جلوتر. ببین. بیا نگاه کن. موهای سرم خیلی وقته که به هم ریخته، نمی‌تونم مرتبشون کنم. تو می‌تونی این کارو بکنی؟
دیو سرش را دولا می‌کند. گلنسا جلو رفته و متوجه می‌شود که دیو دست ندارد.
گلنسا: بله. حتماً این کارو می‌کنم [با خود] بیچاره دست ندارد.
دیو: همیشه زنم برام تمیزش می‌کرد. ولی از وقتی که اون دود شد و رفت هوا، همه چی همین جوری مونده، ببین می‌تونی شونمو پیدا کنی؟
گلنسا دنبال شانه سر دیو می‌گردد و آن را لابه‌لای خرت و پرت‌های دیو پیدا می‌کند. شانه بسیار بزرگی است. آن را برداشته و مشغول شانه زدن موهای دیو می‌شود.
گلنسا: آهان! الان مرتب می‌شن، سرتو این وری کن.
دیو: خوبه.
گلنسا: آره. خیلی خوبه. [در حال کار] حالا اون طرف.
دیو: این جوری؟
گلنسا: بله. درسته. آهان! خوب شد.
موهای دیو را مرتب کرده و منتظر دستورات بعدی می‌ماند.
دیو: آره. حالا بهتر شد. اون آینه رو بیار تا خودمو ببینم.
گلنسا آینه را می‌آورد تا دیو خود را تماشا کند. آینه سنگین و خاک گرفته است. آن را پاک کرده جلوی دیو نگه می‌دارد.
دیو: یه خورده اینورتر بگیر.
گلنسا: خوبه.
دیو: آهان! [با خنده] ها ها ها ... راس گفتی زیاد دیو ترسناکی نیستم. اسمت چیه؟
گلنسا: گلنسا.
دیو: گلنسا خانم! می‌شه ناخنای پامم رو بگیری؟ قیچی زیر اون گلیمه، اونجا.
گلنسا به طرفی که دیو اشاره کرده می‌رود گلیم را بالا زده، قیچی بزرگی را از زیر آن بیرون می‌کشد
گلنسا: وای اینجاها رو باید تمیز کنم.
قیچی را فوت می‌کند خاک فراوانی از آن بلند می‌شود، بعد شروع به گرفتن ناخن‌های پای دیو می‌کند.
گلنسا: وای خیلی محکمه. [زور می‌زند] این یکی، این دوتا، سه تا، چهارتا، خوب. [هر ناخنی را که می‌گیرد آنها مانند نتهای موسیقی صدا می‌کنند] این از این پا حالا اون یکی پا. این یکی ... [بالاخره دهمین ناخن] تموم شد.
دیو: به، به، حالا دیگه به این‌ور و اون‌ور گیر نمی‌کنه.
گلنسا: الان اینجاها رو براتون مرتب می‌کنم.
اثاثیه خانه دیو را که به هم ریخته مرتب می‌کند.
گلنسا: این جاش کجاس؟ آهان باید اینجا باشه خوب اینم از این.
همه چیز براش بزرگ و سنگین است. بعد با دستمال خاک‌های روی اشیاء را پاک می‌کند.
گلنسا: همه چیزو خاک گرفته. اینم از این، خوب خوب شد.
محل زندگی دیو مرتب و تمیز می‌شود.
دیو: خیلی خوب شد. به، به، [از خوشحالی خرناس می‌کشد] هوم...
گلنسا: من دیگه باید برگردم. خیلی دیر شده. اگه کار پنبه‌ریسیمو تموم نکرده برگردم، خانم‌سلطان منو تنبیه می‌کنه. اجازه می‌دین من برم. [کمی التماس]
دیو: می‌ری؟
گلنسا: بله.
دیو: باشه. [سرش را دولا می‌کند تا گلنسا پنبه را از شاخش جدا کند] بیا وردار. تو دختر مهربونی هستی.
گلنسا: [دستش را دراز می‌کند و پنبه را برمی‌دارد] خیلی ممنونم.
دیو: حالا به چیزایی که بهت می‌گم خوب گوش کن. هر کاری رو می‌گم بکن.
گلنسا: [پنبه‌ها را در بغل گرفته] چشم.
دیو: از این راه برو. از این طرف می‌ری، می‌رسی به چشمه ماهی‌های قرمز، به اونجا یه سری بزن. اونجا صبر می‌کنی تا آب سفیدِ سفید بشه. با اون آب دست و صورتو بشور. بعد آبِ قرمز می‌آد. اونو بزن به گونه‌ها و لبات. یه خورده وایسا آبِ سیاه می‌آد. آب سیاهو بزن به ابروها و موهات. شنیدی که چی گفتم؟ خوب یاد گرفتی؟
گلنسا: بله، خوب، خوب یاد گرفتم.
دیو: هوم ... حالا می‌تونی بری.
گلنسا: خیلی ممنونم که پنبمو پس دادین.
پنبه‌ها، چرخ و کوزه آب را محکم گرفته و به سمتی که دیو نشان داده می‌رود.
خداحافظ ـ خداحافظ ...
دیو: هوم ...
صدای خرناس دیو در صحنه می‌پیچد. نور کم شده، صحنه تاریک می‌شود.

صحنه سوم
نور کم. صحنه مه‌آلود؛ موسیقی آرام. صدای چشمه. گلنسا به لب چشمه ماهی‌های قرمز رسیده و در حال بازی کردن با ماهی‌ها است.
گلنسا: [جیب‌هایش را می‌گردد] آره هنوز یه‌کمی نون تو جیبم هست.
نان‌های خشک را ریز کرده و برای ماهی‌ها داخل چشمه می‌ریزد.
گلنسا: بیاین بخورین ماهیا. [می‌خندد] بیاین بخورین.
هر تکه از نانی که گلنسا در چشمه می‌ریزد به جای آن مرواریدهای سفید و درشت به بیرون پرتاب می‌شود. گلنسا خیلی خوشحال است، دائم می‌خندد و به دنبال مرواریدها این سو و آن سو می‌رود. با پرتاب هر مروارید به بیرون صدای نت‌های موسیقی به صورت تک‌تک شنیده می‌شود. ماهی‌ها با گلنسا بازی می‌کنند و در چشمه بالا و پایین می‌پرند. بعد همگی به خط شده، گلنسا مرواریدهایی را که جمع کرده یکی‌یکی روی دهان ماهی‌ها می‌گذارد. ماهی‌های وسط صف را شکسته فقط دو ماهی کناری باقی می‌مانند وقتی ماهی‌ها وسط کنار می‌روند مرواریدها به صورت رشته‌ای از مروارید در آمده‌اند. دو ماهی در چشمه غوطه‌ور می‌شوند. در تمام این لحظات موسیقی شاد است. ناگهان صحنه با نور سفیدی روشن می‌شود. صدای چشمه که آرام بود تغییر می‌کند و شدت آن بیشتر می‌شود.
گلنسا: هی. آبِ سفید. وای چقدر قشنگه.
فوراً دست و صورت خود را می‌شوید و بعد صحنه را نور قرمز پر می‌کند و باز صدای آب تغییر کرده و از چشمه آبِ قرمز عبور می‌کند. گلنسا آن را فوراً به لب و گونه‌های خود می‌زند و در آخر، صحنه نور کمی دارد و از چشمه آبِ سیاه می‌گذرد و صدای آن شدیدتر می‌شود.
گلنسا: چقدر سیاه. ولی این نور از کجاس.
نوری از صورت گلنسا فضای کمی را روشن کرده. او آب سیاه را به‌وسیله دم گیسوانش به ابروان و موهای خود می‌مالد. بعد از چند ثانیه آب چشمه به صورت اول در می‌آید و ماهی‌ها در آن شروع به بازی می‌کنند. گلنسا بسیار زیباتر شده و روی پیشانیش ماه در آمده است. خود را در چشمه تماشا می‌کند.
گلنسا: وای! باورم نمی‌شه. چه نوری! وای! وای! پنبه‌ها دیرم شد. خداحافظ ماهیا.
گلنسا به راه می‌افتد. پنبه‌ها، چرخ و کوزه آب و مرواریدش را برداشته و از صحنه خارج می‌شود. صحنه تاریک می‌شود.
صحنه چهارم
غروب است. گلنسا به حیاط رسیده. چرخ و پنبه‌ها را حالا دیگر نخ می‌باشد و کوزه آب را در گوشه‌ای می‌گذارد. حلقه مروارید را در پیراهنش پنهان می‌کند. خروس به پیشوازش می‌آید و سروصدا راه می‌اندازد.
گلنسا: چیه قوقولی. بیا بخور. [برایش دانه می‌ریزد]
ناگهان صدای پای اسب همراه با موسیقی و آواز از دور به گوش می‌رسد. صدا نزدیک شده، صدای پای اسب که می‌ایستد. موسیقی و آواز سوار ادامه دارد، سوار از اسب پیاده شده وارد صحنه می‌شود. گلنسا را صدا می‌زند.
سوار: آهای دختر! بیا اینجا ببینم.
گلنسا: بله بفرمایید. سلام.
سوار: سلام. می‌تونی کمی آب به من بدی؟
گلنسا: بله همین الان. [به طرف کوزه آب می‌رود، کمی آب در کاسه می‌ریزد و به سوار می‌دهد] بفرمایین.
سوار: خیلی ممنونم.
چشم سوار به صورت گلنسا می‌افتد. آب را می‌نوشد و کاسه را به دست او می‌دهد و انگشتر خود را در کاسه می‌اندازد.
سوار: تو دختر زیبا و مهربانی هستی.
گلنسا: بازم می‌خواین؟
سوار: نه. [کمی مکث کرده، بر می‌گردد و از صحنه خارج می‌شود]
گلنسا: [می‌خواهد کاسه را سر جایش بگذارد] این دیگه چیه؟! انگشتر! [به دنبال سوار از صحنه خارج می‌شود] آقا برگردین این مال شماست.
[صدای پای اسب همراه با آواز موسیقی که دور می‌شود. گلنسا انگشتر را گوشة چارقد خود گره می‌زند.]
گلنسا: اینجا باشه گم نمی‌شه.
صدای خانم‌سلطان: گلنسا تویی؟ برگشتی؟ آتیش به
جون گرفته امروز چقدر دیرکردی؟ تا حالا کدوم گوری بودی؟ باز تنبلی کردی؟ یاالله بیا چراغو بگیر برو تو سرداب کیسه ‌آرد رو بیار باید نون بپزی. پریچهرم ‌از گشنگی‌ مرد.
گلنسا: چشم می‌رم. بیا قوقولی با هم بریم.
خروس روی شانه‌اش می‌پرد و با هم به طرف سرداب می‌روند. خانم‌سلطان چراغ به دست از اتاق بیرون می‌آید. متوجه می‌شود که سرداب نورانی است. خود را پنهان می‌کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. گلنسا با کیسه آرد از سرداب بیرون می‌آید صورتش نورانی است تور سربندش را جلوی رویش می‌کشد تا ماه پیشانیش مخفی شود. خانم سلطان او را می‌بیند و ناگهان جلویش را می‌گیرد. کیسه آرد از دست گلنسا می‌افتد. خروس به دنبال او می‌رود.
خانم‌سلطان: صبر کن ببینم.
گلنسا: وای چیه؟ چی شده؟
خانم‌سلطان: بَه! بَه! چشمم روشن! خوب! خوب! معلوم شد چرا دیر کردی. پنبه‌ها کو؟ اونارو ریسیدی یا نه؟
گلنسا: بله. اوناهاش [اشاره به نخ‌ها] همشو ریسیدم.
پریچهر: [از اتاق بیرون می‌آید] چی شده مامان جون؟ یاالله من گشنمه. [دختری چاق و بدزبان که خیلی لوس حرف می‌زند]
خانم‌سلطان: [آرام با پریچهر] یه خورده باید صبر کنی عزیزکم. اول باید تکلیفمو با این دختره سر به هوا روشن کنم.
به طرف گلنسا می‌رود، دستش را روی شانه‌اش گذاشته و سعی دارد دوستانه و با مهربانی او را به حرف بیاورد.
خانم‌سلطان: بیا اینجا دختر جون. بیا نترس کاری باهات ندارم. [گلنسا عقب‌عقب می‌رود]. بیا خیلی زیبا و قشنگ شدی. بَه بَه! بیا برام تعریف کن ببینم. چطور این جوری شدی؟ کجا بودی؟ پیش کی رفتی؟
دستش را روی سر گلنسا می‌کشد و دست دیگرش را روی شانه پریچهر می‌گذارد. موسیقی آرام. صحنه تاریک می‌شود.

صحنه پنجم
درون چاه. نور کم. صحنه مه‌آلود. صدای موسیقی همراه با صدای قطرات آب و خرناس دیو. صداها در صحنه می‌پیچد. پریچهر وارد چاه شده و نفس‌نفس می‌زند.
پریچهر: هِ ... هِ ... هِ وای خدا! خسته شدم. این چه کاری بود که مادرم گفت بکنم. اینجا چه جای بدیه. خیلی ترسناکه. وای خدا چیکار کنم؟! چه صداهایی می‌آد می‌ترسم هِ ... هِ ... ]دیو گوشه‌ای خوابیده خرناس می‌کشد. از سر و صدا بیدار می‌شود[.
دیو: هوم ... بوی آدمیزاد می‌‌آد. هوم ...
پریچهر: [خیلی ترسیده و می‌لرزد]. ای وای! ای وای! این چیه خدایا؟! چیکار کنم؟ جلو نیا. برو. تو دیگه کی هستی؟ چه جوری از اینجا فرار کنم؟
دیو: تو از من می‌ترسی؟!
پریچهر: آره که می‌ترسم.
دیو: شکلم‌ تو رو می‌ترسونه؟
پریچهر: [می‌لرزد] خیلی زیاد.
دیو: صدام تو رو می‌ترسونه؟ هوم ...
پریچهر: وای !!! ... [گوش‌هایش را می‌گیرد]
دیو: تو به اجازه کی اومدی اینجا؟
پریچهر: به اجازه خودم. یاالله اون پنبمو بده می‌خوام برم [پنبه کنار دیو افتاده است] بی‌خود اصلاً اونو انداختم توی چاه.
دیو: پنبتو می‌خوای؟ اگه پنبتو می‌خوای هر کاری که می‌گم بکن.
پریچهر: کار؟! اَه. من از کار بدم می‌‌آد. به من چه که کار کنم. یاالله پنبمو بده.
دیو: هوم ... منو خیلی ناراحت می‌کنی. هوم ... [دور خود می‌چرخد و پا به زمین می‌کوبد].
پریچهر: وای خدا! [می‌لرزد] پنبمو بده پنبمو بده. یا الله!
دیو: هوم ... بیا برش‌دار از اینجا دور شو. برو خیلی دور هوم... خیلی دور.
پریچهر: [ به سرعت جلو رفته پنبه را برداشته با عجله به عقب بر می‌گردد.] خوب. حالا از کدوم طرف برم لب چشمه؟
دیو: ها ... ها ... که می‌خوایی بری لب چشمه! [کمی مکث] آره حتماً باید بری. حتماً. هوم ...
پریچهر: یا الله زود بگو از کدوم طرف.
دیو: از این طرف برو هوم ... می‌رسی به یه نهر آب. اول آب سیاه می‌آد. دست و صورتتو بشور. بعد آب قرمز می‌آد. بزن به موها و ابروهات. آب که سفید شد بزن به گونه‌ها و لبات. خوب. خوب شنیدی که چی گفتم؟
پریچهر: آره.
دیو: غیر از این نکن. مو به مو انجام بده. خوب یاد گرفتی؟
پریچهر: اِ ... آره دیگه.
دیو: زودتر از اینجا برو. برو هوم.... [به دور خود می‌چرخد و خرناس می‌کشد]
پریچهر: خیلی خوب. رفتم.
پریچهر می‌رود و از صحنه خارج می‌شود. صدای خرناس دیو در صحنه ادامه دارد تا تاریکی کامل.

صحنه ششم
حیاط خانه. گلنسا در حال کارکردن. خانم‌سلطان در حال قدم زدن است و منتظر آمدن دخترش است. پریچهر وارد می‌شود. موهایش قرمز. صورتش سیاه و گونه‌ها و لب‌هایش سفید شده. گلوله پنبه را در بغل می‌فشارد و نفس نفس می‌زند.
پریچهر: هِ هِ هِ هِ ... وای خسته شدم. آخ! وای ... هِ ... وای خدا! مامان گشنمه. یه چیزی بده بخورم.
چشم خانم‌سلطان به دخترش می‌افتد. جیغ می‌کشد
خانم‌سلطان: وای ... [با دو دست به سرش می‌کوبد و نقش زمین می‌شود]
گلنسا به طرفش می‌دود و سعی می‌کند او را به هوش بیاورد. پریچهر داخل اتاق شده وقتی برمی‌گردد تکه بزرگی از نان را گاز می‌زند.
گلنسا: بلند شین. تو رو خدا پاشین. [او را باد می‌زند]
خانم‌سلطان: [با ناله به هوش می‌آید] آخ ... وای خدا! [چشمش به پریچهر می‌افتد باز از هوش می‌رود.]
گلنسا: بیا کمک کن به هوشش بیاوریم.
پریچهر: [دهانش پر است] به من دستور نده. من گشنمه. اِ [آب دماغش را بالا می‌کشد]
خانم‌سلطان باز به هوش آمده از جا بلند شد و به جان گلنسا می‌افتد و او را به باد کتک می‌گیرد.
خانم‌سلطان: ای بلا به جون گرفته! همش تقصیر توه ... یه بلایی به سرت بیارم تا تو باشی دیگه به من دروغ نگی.
گلنسا: من ... من ... دروغ نگفتم. راس می‌گم. قسم می‌خورم
خانم‌سلطان: [همچنان گلنسا را می‌زند] حالا نشونت می‌دم.
پریچهر نان می‌خورد و انگار اصلاً اتفاقی نمی‌افتد. گلنسا بیحال شده روی زمین می‌افتد. خروس دوروبرش می‌چرخد و سروصدا می‌کند. خانم سلطان در تنور را برداشته.
خانم‌سلطان: برو جات همین جاس. [گلنسا را در تنور می‌اندازد] هیچ کس نباید روتو ببینه.
سنگ مرمری را روی تنور می‌گذارد. خروس روی تنور پریده و همچنان بی‌تابی می‌کند. خانم سلطان ترکه‌ای هم به خروس می‌زند.
خانم‌سلطان: کیشده، کیش.
با عصبانیت و تند داخل اتاق می‌شود. صدای پای اسب. موسیقی همراه با آواز از دور به گوش می‌رسد. صداها نزدیک‌تر شده. صدای شیهه اسب. سوار وارد صحنه می‌شود. حیاط را نگاه می‌کند و پریچهر را که پشت به او نشسته است می‌بیند. او در حال جویدن نان است. خروس هنوز ناآرامی می‌کند.
سوار: آهای دختر خانم! [پریچهر محل نمی‌گذارد] با تو هستم.
پریچهر: [دهانش پر است] چیه؟
سوار: عجب دختر بی‌ادبی! دفعه پیش که من از شکار بر می‌گشتم همین جا ... آره ... [به اطرافش نگاه می‌کند] اشتباه نمی‌کنم. این‌جا بود. یه دختر خیلی مؤدب و زیبا کاسه‌ای آب خنک به من داد. اون کجاس؟
پریچهر محل نمی‌گذارد.
سوار: با تو هستم. برگرد و جواب منو بده.
پریچهر: اَه ... به من دستور نده
خروس بی‌تاب است. به این سو و آن سو می‌رود و سروصدا می‌کند.
سوار: خیلی خوب، باشد.
عصبانی از صحنه خارج می‌شود. صدای پای اسب که دور می‌شود. خروس روی تنور پریده می‌خواند.
خروس: قوقولی قوقو قوقولی قوقو
ماه پیشیونی کجاس؟ کو؟
تو جوب نَمونه کوزه
نون تو تنور نسوزه
قوقولی قوقو قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
خانم سلطان از در اتاق بیرون پریده و با ترکه به جان خروس می‌افتد. او را از روی تنور به کنار می‌زند.
خانم‌سلطان: کیش ـ کیش کاری نکن که بذارمت لای پلو
خروس: قوقولی قوقو، قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
خانم سلطان به دنبال خروس و خروس به این‌ور و آن‌ور می‌پرد و می‌خواند.
خانم‌سلطان: [به پریچهر] پاشو عزیزکم. تو از اون طرف دنبالش کن، من از این طرف.
پریچهر: [غر می‌زند] آخه خسته می‌شم.
خانم‌سلطان: پاشو بیا. [همچنان در کمین خروس است] قربون شکلت برم.
خروس سروصدا می‌کند. پریچهر بلند شده و غر می‌زند. هر دو سعی می‌کنند خروس را بگیرند.
پریچهر: مامان جون اگه بگیرمش باید گوشتشو سرخ کنی بدی بخورم.
خانم‌سلطان: الهی قربون شیکمت برم! چشم. [به دنبال خروس می‌دود] برو اون طرف. آهان! برو جلوتر.
پریچهر: الان. آهان! الان می‌گیرمش.
خروس از لابه‌لای دستشان در می‌رود روی بلندی می‌نشیند.
خانم‌سلطان: اگه جرأت داری بیا پایین. ترکه را به زمین می‌کوبد.
خروس: [پیروزمندانه]
قوقولی قو، قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
پریچهر پا به زمین می‌کوبد و گریه را سر می‌دهد.
پریچهر: اِه ... اِه ... مامان جون در رفت. [داد و فریاد راه می‌اندازد]
خانم‌سلطان: بیا عزیزکم. غصه نخور. خودم می‌آم برات می‌گیرمش. بریم تو یه چیز خوشمزه بدم بخوری.
پریچهر: [همان طور که جیغ می‌کشد ناگهان خوشحال شده] باشه.
پریچهر و خانم‌سلطان به طرف اتاق رفته و داخل می‌شوند. خروس روی بلندی بال می‌زند و فوراً پایین می‌پرد. روی تنور می‌نشیند.
صدای جارچی‌ها به گوش می‌رسد. صدای شیپور همراه با طبل
جارچی‌ها: آهای! آهای! خبر ـ مردم شهر ـ خبر ـ انگشتر شاهزاده پیش دختری از مردم این شهره ـ انگشتر نزد هر دختری که پیدا بشه با اون ازدواج می‌کنه.
باز روی طبق می‌کوبند و این خبر را تکرار می‌کنند.
خانم‌سلطان با عجله از اتاق بیرون می‌رود. دیگر خروس را فراموش کرده است. دوباره به درون اتاق می‌رود و با عجله بر می‌گردد.
خانم‌سلطان: وای خدا! حالا چیکار کنم؟
دوباره به درون اتاق رفته پریچهر را هم با خود بیرون می‌آورد.
خانم‌سلطان: صبر کن ببینم.
با خود آب و صابون آورده و شروع به شستن صورت پریچهر می‌کند. پریچهر داد و فریاد راه می‌اندازد.
پریچهر: آخ! یواش، مامان جون! آخ! آخ! چشمام سوخت.
خانم‌سلطان: الان تموم می‌شه یه خورده تحمل کن عزیزکم.
پریچهر زیر دست‌های مادرش دست و پا می‌زند و فریاد می‌کشد. او همچنان می‌شوید ولی هر چه تلاش می‌کند فایده‌ای ندارد.
خانم‌سلطان: باشه. بلند شو.
پریچهر را مرتب می‌کند موهایش را زیر چارقدش قایم کرده و تور سربندش را روی صورتش می‌کشد.
خانم‌سلطان: خیلی خوب. حالا خوب گوش کن. مواظب باش که روبندت کنار نره. این انگشترو هم بگیر.
صدای پای اسب همراه با همان موسیقی به گوش می‌رسد. صدا نزدیک‌تر شده اسب می‌ایستد. سوار وارد صحنه می‌شود.
خانم‌سلطان: [هل شده] سلام. بفرمایید.
پریچهر را به طرف سوار هل می‌دهد.
پریچهر: اِ ... نکن
خانم‌سلطان: برو جلو.
پریچهر: [به طرف سوار می‌رود و دستش را دراز می‌کند] بیا انگشترتو بگیر.
سوار: [انگشتر را می‌گیرد] نه، این مال من نیست.
خانم‌سلطان: چرا مال شماست. خودشه. خوب نگاه کنید.
خروس که قایم شده از گوشه‌ای بیرون پریده و سروصدا راه می‌اندازد. خود را به تنور رسانده روی آن می‌پرد و می‌خواند.
خروس: قوقولی قوقو قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
تو جوب نَمونه کوزه
نون تو تنور نسوزه
سوار متوجه خروس می‌شود. خانم سلطان سعی می‌کند خروس را آرام کند.
خانم‌سلطان: هیس. ساکت. کیش، کیش ...
سوار: صبر کنید. صبر کنید ببینم چی می‌گه
خروس: قوقولی قوقو قوقولی قو
ماه پیشونی کجاس؟ کو؟
توی تنوره لابد
خمیر شوره لابد
سوار با شتاب به طرف تنور می‌رود. در آن را برداشته، گلنسا را بیرون می‌کشد.
سوار: دختر بیچاره! کی این بلا رو سرت آورده؟
خروس خوشحال است و بال می‌زند و این‌ور و آن‌ور می‌پرد و می‌خواند. گلنسا او را در بغل می‌گیرد و می‌بوسد.
گلنسا: خوب من. [گوشه چارقدش را باز کرده انگشتر را به سوار می‌دهد] این مال شماست.
سوار: [انگشتر را می‌گیرد] فقط بهانه‌ای برای دیدار تو بود.
نور آبی روی سوار و گلنسا. اطرافشان به‌تدریج تاریک می‌شود. حلقه مروارید روی سر گلنسا. صحنه پر از موسیقی. گلنسا و سوار. هر دو با هم آواز را زمزمه می‌کنند، موسیقی آرام قطع می‌شود. اطرافشان روشن. نور آبی خاموش می‌شود.
سوار: بیا از اینجا بریم.
گلنسا: یه کم صبر کن.
به طرف خانم سلطان و پریچهر می‌رود. پریچهر پشت مادرش پنهان شده، او هم خود را گوشه‌ای کشانده و هر دو ساکتند.
گلنسا: بیا پریچهر.
پریچهر از پشت مادرش بیرون می‌آید و نزدیک گلنسا می‌شود
گلنسا: بگیر [حلقه مروارید را به او می‌دهد.] مال تو.
پریچهر: [ناباورانه، کمی مکث] مال من؟
گلنسا: آره.
پریچهر حلقه مروارید را می‌گیرد. نور موضعی روی پریچهر و نور آبی روی گلنسا. پریچهر گلنسا را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. موسیقی صحنه را پر می‌کند. هنگامی که پریچهر گلنسا را می‌بوسد، چهره پریچهر تغییر کرده و به شکل اول در می‌آید و زیبا می‌شود. نور آرام کم شد و همراه آن موسیقی. صحنه تاریک می‌شود.



صحنه هفتم
نور صحنه مانند صحنه اول. موسیقی آرام. گلنسا روی چرخ پنبه‌‌ریسی‌اش خواب است صدای زوزه باد همراه با صدای خانم‌سلطان و پریچهر.
خانم‌سلطان: یاالله آتیش به جون گرفته. خوابت برده زود باش همه کارات مونده. تکون بخور
پریچهر: گلنسا جوراب منو شستی؟ پس پیرهنم کو؟ یاالله نون بپز گشنمه.
گلنسا از خواب پریده و هراسان شروع به ریسیدن پنبه‌ها می‌کند. صدای چرخ در صحنه می‌پیچد. آرام صدای پای سوار به آن اضافه می‌شود صدای چرخ و صدای پای اسب در هم آمیخته می‌شود. گلنسا دست از ریسیدن کشیده و گوش می‌دهد. صدای چرخ قطع شده صدای پای اسب همراه با موسیقی و آواز بیشتر می‌شود.
ناگهان از جایش بلند شده کوزه آب را در بغل می‌گیرد به جلوی صحنه می‌آید. نور موضعی روی گلنسا. موسیقی و آواز صحنه را پر می‌کند و همراه با آن گلنسا هم می‌خواند. صحنه تاریک می‌شود.
موسیقی ادامه دارد.
گلنسا: کجایی ای همیشه تشنه، چشمه توام
کجایی ای همیشه چشمه، تشنه توام
پایان



به مناسبت یازدهمین جشنواره بین‌المللی نمایش عروسکی تهران ـ مبارک
12 تا 18 شهریور ماه 1385

گالری عکس بازیگر ایرانی ( نیوشا ضیغمی )

 

گالری عکس بازیگر ایرانی (نیوشا ضیغمی)

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

 

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی

نیوشا ضیغمی