صبا هنر (سینما / تئاتر / هنر )

(محمد مهدی قاهری )

صبا هنر (سینما / تئاتر / هنر )

(محمد مهدی قاهری )

داستان رنگ تعلق

داستان رنگ تعلق - قسمت اول

 

اسد مثل همیشه قدم زنان به خانه باز می گشت. حاشیه پارک را گرفته بود و سلانه سلانه راه می رفت. تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود.

در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامی مثل مارماهی پیچ و تاب می خورد. نخستین روز تیر ماه بود. بوی چمن های کوتاه شده و مرطوب را احساس می کرد. زمین خیس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به یاد روزهای اول مدرسه می افتاد. این طروات حتی یک دبیر فیزیک خشک و جدی را نیز سخت سرشوق می آورد.

جا به جا چراغ های پایه بلندی در میان چمن ها دیده می شد که پایه هایشان از پیچک پوشیده شده بود. اسد دیگر جسما و روحا خسته نبود. شادی در ته دل او غنج می زد. می خواست هرچه زودتر به خانه کوچک و گرم و نرم خود برگردد. در آهنی را با کلید باز کند. از زیر درخت بید که نیمی از فضای حیاط کوچک را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بکشد!

چراغ های پارک یکی یکی و با تانی روشن می شدند. اسد از خود پرسید چرا یکی یکی؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمی شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد که لب جوی آب نشسته بودند. ایرج بود و بهرام و روشنک و فروز.

ایرج با دوچرخه اش راه می رفت و توجهی به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شکلک در می آورد و تا او روی برمی گرداند آرام و مظلوم می نشست. روشنک دل خود را گرفته پاها را بلند کرده و قاه قاه می خندید. یک لنگه روبان سرش آبی و لنگه دیگر سرخ سرخ بود.

 

 

 

داستان رنگ تعلق - قسمت دوم

 

اسد میان رختخواب صاف نشسته بود. کف هر دو پا را به هم چسبانده و با دست ها مچ پاها را گرفته بود. به شدت خشمگین بود. در آیینه میز آرایش چشمش به تصویر خودش افتاد. تصدیق کرد که پیری زود رس چهره اش را دگرگون کرده است. وجود خود او هم سرشار از نقص و زشتی بود. شبیه قورباغه ای بود که روی یک برگ وسط مرداب جا خوش کرده باشد.

همسرش که با تلفن با آژانس تاکسی رانی صحبت می کرد گوشی را گذاشت.

-          آخر چرا بیخود پول تاکسی تلفنی می دهی خانم؟ خوب ماشین را بردار ببر.

زنش از وسط هال فریاد زد:

-     هه ... ماشین؟ پس معلوم شد مرا مسخره کرده ای. تو بیا نیستی. نگفتم باز یک حقه ای زیر سر داری! من حوصله رانندگی توی این ترافیک را ندارم. آن هم با این نعش کش.

-          آخر چرا پول را دور می ریزی؟ چرا هیچ کار تو حساب و کتاب ندارد؟!

-          نه، کار من حساب و کتاب ندارد. من با بقیه فرق دارم. به کلفتی و زندگی گدایی عادت ندارم.

اسد متوجه کنایه تیز کلام او شد و با صدای دو رگه ای پرسید:

-          منظورت از بقیه چه کسانی هستند؟

-          خودت بهتر می دانی.

 

عیدانه

یا مقلب القلوب و البصار     یا مدبر الیل و النهار  

 

یا محول الحول و الاحوال      حول حالنا الی احسن الحال 

    

هر روزتان نوروز | نوروزتان پیروز